راننده گفت

راننده گفت:
_خیلی از شهر دور شدیم.
پیرمرد با صدای راننده به خودش آمد:
_باز هم باید دور شیم.
راننده لبخند زد:
_اگه از یه شهر زیاد دور شیم به یه شهرِ دیگه میرسیم.
پیرمرد ناگهان ترسید:
_خیلی ممنون، نگهدار !

#kokoji
دیدگاه ها (۴)

هرکس استارگرل داره بیاد ایدیشو بده^_^

پسر بچه ای فیلمی در باره امپراطور چین میدید........فیلم که ت...

چِـــــــــقَــــــــدر ... دِلـــــتَــــــنــــــــگِ ....

گفتند فراموشت کنماما به یاد آوردنت هر روزدرد آورترین شکل فرا...

پارت پنجم: بیداریقطار در حال حرکت بود. هلیا و لیا کنار هم نش...

پارت دوم: ایستگاهِ بی‌صداساعت نزدیک پنج بود. هلیا هنوز مردد ...

پارت چهارم: آینه‌ی حقیقتقطار وارد شهر آینه‌ها شد. هلیا و لی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط