هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت185
زیاد طول نکشید که مهتاب همه لباسامون و توی کمد جا کرد و من تمام مدت روی تخت دراز کشیده بودم و سیگار میکشیدم فکرم درگیر حرفای مهتاب بود
موندگار شدن اینجا یعنی چشم تو چشم شدمنم با ماهرو چون خواهر مهتاب بود و مطمئناً رفت و آمدمون هرگز قطع نمیشد
اینجا موندن یعنی کم شدن اون علاقه ای که داشتم به زور به مهتاب جمع میکردم و نثارش می کردم و دودل و مردد شدنم با دیدن خواهرش
شاید اگر مهتاب می فهمید من چه حسی به خواهرش دارم اگر می فهمید که وقتی خواهرش رو میبینم دنیام چه حالی میشه خودم به چه حال و روزی میافتم اگر می فهمید با دیدن خواهرش قلبم از جا کنده میشه و هیجان و عشق و زندگی به وجودم تزریق میشه خودش قدم پیش می ذاشت برای رفتن اما چطور می تونستم بهش بگم گفتن این ماجرا اصلاً ممکن نبود!
وقتی مهتاب کنارم روی تخت نشست خسته کش و قوسی به تنش داد و گفت
_خوب کردی نظرت راجع به پیشنهاد من چیه ؟
کمی خودمو بالاتر کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم و گفتم
فکر کردم اما دلیل اینکه تو انقدر برای موندن اینجا اصرارمیکنی هنوز برام نامفهومه
اگر تو واقعاً منو بخوای و اون عشقی که ازش حرف میزدی درست باشه اونور مرز توی اون کشور زندگیه خوبی در انتظار مونه آزادی مطلق زندگی خوب پیشرفت هر چیزی که فکرشو بکنی میتونی ادنجا ادامه تحصیل بدی میتونی اونجا کلی خوش بگذرونی اما تو پاتو کردی تویه کفش که می خوام اینجا بمونم نمیدونم دلیل ماندگار شدنت چیه!
همین دودلم میکنه برای تصمیم گرفتن
هر وقت دلیل واقعی دوست داشتنت برای اینجا موندن تو بهم گفتی منم تصمیمی می گیرم که به ضرر تو نباشه
کنارم روی تخت دراز کشید و گفت _من دلیلی که خواستی و گفتم خانوادم
پوزخندی زدم و گفتم همین خانوادهای که داری سنگشو به سینه میزنی تو این مدتی که توی خونه ما بودی اصلا برات مهم نبودن دلتنگ نشدی سراغشون نرفتی من میدونم که این ها بهانه است واقعیت یه چیز دیگه است
به سمتم چرخید موهای سرم تو دست کشید و نوازش کرد و گفت
_ من تورو دوست دارم به خاطر اینکه پام به خونه شما باز بشه کلی برنامه چیده بودم دلم میخواست کنار تو باشم نمیخوام تورو از دست بدم اما رفتن از ایران برای من اصلا آسون نیست و نمی تونم خواهرم اینجا تنها رها کنم
تیری توی تاریکی بود که باید مینداختم باید می فهمیدم واقعا راست میگه یا نه؟
صورتشو آهسته با پشت دست نوازش کردم و گفتم
#پارت185
زیاد طول نکشید که مهتاب همه لباسامون و توی کمد جا کرد و من تمام مدت روی تخت دراز کشیده بودم و سیگار میکشیدم فکرم درگیر حرفای مهتاب بود
موندگار شدن اینجا یعنی چشم تو چشم شدمنم با ماهرو چون خواهر مهتاب بود و مطمئناً رفت و آمدمون هرگز قطع نمیشد
اینجا موندن یعنی کم شدن اون علاقه ای که داشتم به زور به مهتاب جمع میکردم و نثارش می کردم و دودل و مردد شدنم با دیدن خواهرش
شاید اگر مهتاب می فهمید من چه حسی به خواهرش دارم اگر می فهمید که وقتی خواهرش رو میبینم دنیام چه حالی میشه خودم به چه حال و روزی میافتم اگر می فهمید با دیدن خواهرش قلبم از جا کنده میشه و هیجان و عشق و زندگی به وجودم تزریق میشه خودش قدم پیش می ذاشت برای رفتن اما چطور می تونستم بهش بگم گفتن این ماجرا اصلاً ممکن نبود!
وقتی مهتاب کنارم روی تخت نشست خسته کش و قوسی به تنش داد و گفت
_خوب کردی نظرت راجع به پیشنهاد من چیه ؟
کمی خودمو بالاتر کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم و گفتم
فکر کردم اما دلیل اینکه تو انقدر برای موندن اینجا اصرارمیکنی هنوز برام نامفهومه
اگر تو واقعاً منو بخوای و اون عشقی که ازش حرف میزدی درست باشه اونور مرز توی اون کشور زندگیه خوبی در انتظار مونه آزادی مطلق زندگی خوب پیشرفت هر چیزی که فکرشو بکنی میتونی ادنجا ادامه تحصیل بدی میتونی اونجا کلی خوش بگذرونی اما تو پاتو کردی تویه کفش که می خوام اینجا بمونم نمیدونم دلیل ماندگار شدنت چیه!
همین دودلم میکنه برای تصمیم گرفتن
هر وقت دلیل واقعی دوست داشتنت برای اینجا موندن تو بهم گفتی منم تصمیمی می گیرم که به ضرر تو نباشه
کنارم روی تخت دراز کشید و گفت _من دلیلی که خواستی و گفتم خانوادم
پوزخندی زدم و گفتم همین خانوادهای که داری سنگشو به سینه میزنی تو این مدتی که توی خونه ما بودی اصلا برات مهم نبودن دلتنگ نشدی سراغشون نرفتی من میدونم که این ها بهانه است واقعیت یه چیز دیگه است
به سمتم چرخید موهای سرم تو دست کشید و نوازش کرد و گفت
_ من تورو دوست دارم به خاطر اینکه پام به خونه شما باز بشه کلی برنامه چیده بودم دلم میخواست کنار تو باشم نمیخوام تورو از دست بدم اما رفتن از ایران برای من اصلا آسون نیست و نمی تونم خواهرم اینجا تنها رها کنم
تیری توی تاریکی بود که باید مینداختم باید می فهمیدم واقعا راست میگه یا نه؟
صورتشو آهسته با پشت دست نوازش کردم و گفتم
۱۱.۸k
۳۰ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.