رمان رویای خونین
رمـان رویای خونین
پـارت ششـم
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
عمارت اوه جین سونگ - شب
اوه جین سونگ با چمدانهایش وارد عمارت شد. صورتش از خستگی و گردش کاری اخیر سخت شده بود.
خدمتکار: (با لرزش)
=آقا، خوش آمدید.
جین سونگ: (با بیحوصلگی)
=ریون کجاست؟ چرا برای استقبال نیومده؟
سکوت سنگینی فضای سالن را پر کرد. خدمتکاران به زمین خیره شدند.
جین سونگ: (صدایش را بلندتر کرد)=پرسیدم ریون کجاست؟!
خدمتکار ارشد: (با ترس)
=ببخشید آقا... دخترخانوم از سه روز پیش ناپدید شدن. فکر کردیم به مهمونی رفتهاند...
چشمان جین سونگ از خشم سرخ شد. صورتش برافروخته و رگهای گردنش برجسته شد. مشتش را با شدت به دیوار کوبید.
جین سونگ: (با خروش)
=سه روز؟! سه روزه دخترم گم شده و به من نگفتید؟!
اتاق مطالعه - ده دقیقه بعد
جین سونگ پشت میز کارش نشسته بود و مثل یک حیوان زخمی نفس میکشید. تمام محافظهایش در مقابلش صف بسته بودند.
جین سونگ: (با صدایی لرزان از خشم)
=به همهتون یک ساعت مهلت میدم. اگر دخترم را پیدا نکنید...
(با نوک انگشتان به اسلحه روی میز اشاره میکند)
=با عواقبش روبرو میشید.
محافظ ارشد:
=آقا، شاید دخترخانوم فرار کرده باشند...
جین سونگ ناگهان از جا برخاست و لیوان ویسکـی را به دیوار پرتاب کرد.
جین سونگ:
=فرار؟ اون جسارت فرار نداره! حتما کسی اونو دزدیده... و من میدونم چه کسی پشت این ماجراست!
جین سونگ به یاد آورد که جانگکوک در مهمانی چگونه به ریون نگاه میکرد. آن نگاه عمیق و مالکانه...
جین سونگ: (زیر لب)
=جانگکوک...اگر تو دخترم را برداشته باشی...
عمـارت جونگکوک - همزمان
اوه ریون از پشت پنجره به شهر نگاه میکرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
ریون: (آرام)
+پدرم حتما دیوانه شده...وقتی منو پیدا کنه، منو میکشه.
جونگکوک از پشت سر نزدیک شد، اما برای اینکه او را نترساند، فاصلهاش را حفظ کرد.
جانگکوک:
√اجازه نمیدم حتی به موهای سرت دست بزنه. بهش قول میدم.
ریون: (با وحشت)
+تو نمیشناسیش... اون مثل هیولاست...
جانگکوک: (با لبخندی خطرناک)
√عزیزم، تو هنوز منو در اوج خشم ندیدی... اون تازه باید از من بترسه.
عمارت اوه ریون - نیمهشب
جین سونگ در اتاق ریون ایستاده بود. کمدهای باز شده، تخت به هم ریخته... ناگهان چشمش به تکه کاغذ کوچکی روی زمین افتاد. کارت ویزیت جانگکوک با نشان ببر طلایی...
جین سونگ: (با چشمانی براق از خشم) پس که اینطور...جونگکوک عزیز، شما فکر کردی میتونی از من دزدیدی کنی؟
به محافظش اشاره کرد.
جین سونگ:تمام مردانت را جمع کن. ما میریم مهمون یه آقای خاص...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
"طوفان در راه است...
اوه جین سونگ با تمام قوا به دنبال انتقام میآید،
اما نمیداند با چه هیولای خطرناکی روبرو شده...
آیا جانگکوک میتواند از گنجینهاش محافظت کند؟
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
پـارت ششـم
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
عمارت اوه جین سونگ - شب
اوه جین سونگ با چمدانهایش وارد عمارت شد. صورتش از خستگی و گردش کاری اخیر سخت شده بود.
خدمتکار: (با لرزش)
=آقا، خوش آمدید.
جین سونگ: (با بیحوصلگی)
=ریون کجاست؟ چرا برای استقبال نیومده؟
سکوت سنگینی فضای سالن را پر کرد. خدمتکاران به زمین خیره شدند.
جین سونگ: (صدایش را بلندتر کرد)=پرسیدم ریون کجاست؟!
خدمتکار ارشد: (با ترس)
=ببخشید آقا... دخترخانوم از سه روز پیش ناپدید شدن. فکر کردیم به مهمونی رفتهاند...
چشمان جین سونگ از خشم سرخ شد. صورتش برافروخته و رگهای گردنش برجسته شد. مشتش را با شدت به دیوار کوبید.
جین سونگ: (با خروش)
=سه روز؟! سه روزه دخترم گم شده و به من نگفتید؟!
اتاق مطالعه - ده دقیقه بعد
جین سونگ پشت میز کارش نشسته بود و مثل یک حیوان زخمی نفس میکشید. تمام محافظهایش در مقابلش صف بسته بودند.
جین سونگ: (با صدایی لرزان از خشم)
=به همهتون یک ساعت مهلت میدم. اگر دخترم را پیدا نکنید...
(با نوک انگشتان به اسلحه روی میز اشاره میکند)
=با عواقبش روبرو میشید.
محافظ ارشد:
=آقا، شاید دخترخانوم فرار کرده باشند...
جین سونگ ناگهان از جا برخاست و لیوان ویسکـی را به دیوار پرتاب کرد.
جین سونگ:
=فرار؟ اون جسارت فرار نداره! حتما کسی اونو دزدیده... و من میدونم چه کسی پشت این ماجراست!
جین سونگ به یاد آورد که جانگکوک در مهمانی چگونه به ریون نگاه میکرد. آن نگاه عمیق و مالکانه...
جین سونگ: (زیر لب)
=جانگکوک...اگر تو دخترم را برداشته باشی...
عمـارت جونگکوک - همزمان
اوه ریون از پشت پنجره به شهر نگاه میکرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
ریون: (آرام)
+پدرم حتما دیوانه شده...وقتی منو پیدا کنه، منو میکشه.
جونگکوک از پشت سر نزدیک شد، اما برای اینکه او را نترساند، فاصلهاش را حفظ کرد.
جانگکوک:
√اجازه نمیدم حتی به موهای سرت دست بزنه. بهش قول میدم.
ریون: (با وحشت)
+تو نمیشناسیش... اون مثل هیولاست...
جانگکوک: (با لبخندی خطرناک)
√عزیزم، تو هنوز منو در اوج خشم ندیدی... اون تازه باید از من بترسه.
عمارت اوه ریون - نیمهشب
جین سونگ در اتاق ریون ایستاده بود. کمدهای باز شده، تخت به هم ریخته... ناگهان چشمش به تکه کاغذ کوچکی روی زمین افتاد. کارت ویزیت جانگکوک با نشان ببر طلایی...
جین سونگ: (با چشمانی براق از خشم) پس که اینطور...جونگکوک عزیز، شما فکر کردی میتونی از من دزدیدی کنی؟
به محافظش اشاره کرد.
جین سونگ:تمام مردانت را جمع کن. ما میریم مهمون یه آقای خاص...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
"طوفان در راه است...
اوه جین سونگ با تمام قوا به دنبال انتقام میآید،
اما نمیداند با چه هیولای خطرناکی روبرو شده...
آیا جانگکوک میتواند از گنجینهاش محافظت کند؟
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۴.۶k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط