دیدار غم انگیز
دیدار غم انگیز
Part:4
ویو خونه*
در رو باز کردم و رفتم داخل دیگه حتا دوست نداشتم با بابام صحبت کنم اگر به من میگفت مثلا چی میشد. مگه من بچش نبودم هعی
ب.ل:سلام دختر عزیزم
لویی:سلام*بیحوصله*
م.ل:چیزی شده عزیزم؟
لویی:یعنی چی شماها چرا مافیا بودن بابا رو از من پنهون کردین؟؟؟
م.ل:لویی ما میخاستیم تو بزرگتر شی
لووی:مامان من همین الان هم بزرگم
ب.ل:بسه بسه توعم زیاد شلوغش نکن
ویو یونجی
داشتم به امروز فکر میکردم یهو یادم اومد قرار بود زنگ بزنم به لویی گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به لویی
لویی:الو تو کی گراز وحشی آخه الان کی زنگ میزنع توی پلشت داری زنگ میزنی داداش*خوابالو*
یونجی:خاب بودی؟حتا اسمم نگا نکردیی کوچولو
لویی:اععع تویییی سلامممم
یونجی:چطوری؟
لویی:خوبم تو خوبی
یونجی:منم خوبم میگم فردا میای خونمون؟
لویی:اوکی.اینجی میاد؟
یونجی:اوه یادم رفت بهت بگم اینجی یادش رفت بهت زنگ بزنه به من گفت که بهت بگم اینجی برای همیشه از کره رفت
لویی:ا..وکی من بعدا زنگ می.زنم*بغض*
ویو لویی
گوشیو قطع کردمو و رفتم زیر پتو و شروع به گریه کردن کردم دلم برای اینجی تنگ میشد برای چی رفت اهه گریم میگیره
انقدر گریه کردم که خابم برد
حاجی فک کن با اینکه داشت از بیخابی بیهوش میشدم ولی بازم اومدم برای شماها جبران کردممم رمان《پسر عموی مافیای من》رو تموم کردم. رمان《حس شیرین عشق 》 رو هم ۳ تا پارت گذاشتم. رمان《بیبی کوچولوی من》رو تموم کردم.
و الان هم رمان《دیدار غم انگیز 》رو نوشتم و دارم میزارممممم پس انقدرررر نگین چرا نمیزارییییی منم آدممممممممم🍫😂😂😂
منمم انساننممممممم ولی خدایی دوستون دارم خیلییی زیاددد💕🍓
4:07ساعتتتت من دارم بیهوش میشممممم
Part:4
ویو خونه*
در رو باز کردم و رفتم داخل دیگه حتا دوست نداشتم با بابام صحبت کنم اگر به من میگفت مثلا چی میشد. مگه من بچش نبودم هعی
ب.ل:سلام دختر عزیزم
لویی:سلام*بیحوصله*
م.ل:چیزی شده عزیزم؟
لویی:یعنی چی شماها چرا مافیا بودن بابا رو از من پنهون کردین؟؟؟
م.ل:لویی ما میخاستیم تو بزرگتر شی
لووی:مامان من همین الان هم بزرگم
ب.ل:بسه بسه توعم زیاد شلوغش نکن
ویو یونجی
داشتم به امروز فکر میکردم یهو یادم اومد قرار بود زنگ بزنم به لویی گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به لویی
لویی:الو تو کی گراز وحشی آخه الان کی زنگ میزنع توی پلشت داری زنگ میزنی داداش*خوابالو*
یونجی:خاب بودی؟حتا اسمم نگا نکردیی کوچولو
لویی:اععع تویییی سلامممم
یونجی:چطوری؟
لویی:خوبم تو خوبی
یونجی:منم خوبم میگم فردا میای خونمون؟
لویی:اوکی.اینجی میاد؟
یونجی:اوه یادم رفت بهت بگم اینجی یادش رفت بهت زنگ بزنه به من گفت که بهت بگم اینجی برای همیشه از کره رفت
لویی:ا..وکی من بعدا زنگ می.زنم*بغض*
ویو لویی
گوشیو قطع کردمو و رفتم زیر پتو و شروع به گریه کردن کردم دلم برای اینجی تنگ میشد برای چی رفت اهه گریم میگیره
انقدر گریه کردم که خابم برد
حاجی فک کن با اینکه داشت از بیخابی بیهوش میشدم ولی بازم اومدم برای شماها جبران کردممم رمان《پسر عموی مافیای من》رو تموم کردم. رمان《حس شیرین عشق 》 رو هم ۳ تا پارت گذاشتم. رمان《بیبی کوچولوی من》رو تموم کردم.
و الان هم رمان《دیدار غم انگیز 》رو نوشتم و دارم میزارممممم پس انقدرررر نگین چرا نمیزارییییی منم آدممممممممم🍫😂😂😂
منمم انساننممممممم ولی خدایی دوستون دارم خیلییی زیاددد💕🍓
4:07ساعتتتت من دارم بیهوش میشممممم
۴.۸k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.