Meh Elud Lake
Meh Elud Lake
پارت ۸
ویو جنی :)
واقعا هیچ مقصدی نداشتم . همینطور خیابون های سئول و پشت هم طی میکردم. هوا وایب خیلی خوبی داشت ، بارون شدید و رانندگی تو شب ... تمام توجهم به خیابون بود ... ولی با صدای زنگ گوشیم حواسم از خیابون جلوم گرفته شد
جنی : بفرمایید؟
... : امممم ... خانم جئون جنی ؟
جنی : بله خودمم
.... : خانم جئون .... لطفا آرامش خودتون و حفظ کنید ... برادرتون بر اساس یک تصادف الان داخل اتاق عمل هستن ..
جنی : بله ؟ برادر من ؟ منظورتون چیه ؟
.... : ایشون الان توی بیمارستان بوسان داخل اتاق عمل ۱۴۸ هستن . خواستیم بهتون اطلاع بدیم.
جنی : ب...ب..بله ... الان میام.
جنی ویو :)
پشت فرمون... توی اون هوای بارونی ... پس دلشوره ای که داشتم الکی نبود؟ ... دست و پاهام میلرزید . ولی الان این مهم نبود .... داستان این که .... چرا بوسان ؟ جونکوک بیرون از شهر چیکار میکرد؟ .... بعد از قطع کردن تلفن پامو محکم روی پدال گاز فشار دادم ...
سرعتم اصلا برام مهم نبود ... من باید میرسیدم به بوسان.. پلیس بارها بهم هشدار داد ماشین رو نگهدارم ... دوربین های توی خیابون به خاطر سرعت غیر مجازم ازم عکس میگرفتن ... بار ها چیزی تا تصادف کردنم نمونده بود . ولی هیچکدوم اینا دلیل منطقی ای برای توقفم نبودن .
---------------------------------‐------------------------------------------------------------------------------------
بعد از حدود ۴۰ دقیقه ، به بوسان رسیدم .... با دست و پای لرزون ... چشم های خیسم که از شدت وزش باد میسوخت .
ساعت ۲ صبح دنبال بیمارستان بودم . یه دختر ۲۳ ساله .، تو یه شهر غریب ، دنبال بیمارستانی میگشت که برادرش داخل اون با مرگ دست و پنجه نرم میکرد..
وقتی تابلوی بزرگی که میخواستم به چشمم خورد سریع ماشین رو وسط خیابون ول کردم و پیاده شدم ... با تمام وجودم به سمت در ورودی بیمارستان دوییدم
ادامه دارد....
پارت ۸
ویو جنی :)
واقعا هیچ مقصدی نداشتم . همینطور خیابون های سئول و پشت هم طی میکردم. هوا وایب خیلی خوبی داشت ، بارون شدید و رانندگی تو شب ... تمام توجهم به خیابون بود ... ولی با صدای زنگ گوشیم حواسم از خیابون جلوم گرفته شد
جنی : بفرمایید؟
... : امممم ... خانم جئون جنی ؟
جنی : بله خودمم
.... : خانم جئون .... لطفا آرامش خودتون و حفظ کنید ... برادرتون بر اساس یک تصادف الان داخل اتاق عمل هستن ..
جنی : بله ؟ برادر من ؟ منظورتون چیه ؟
.... : ایشون الان توی بیمارستان بوسان داخل اتاق عمل ۱۴۸ هستن . خواستیم بهتون اطلاع بدیم.
جنی : ب...ب..بله ... الان میام.
جنی ویو :)
پشت فرمون... توی اون هوای بارونی ... پس دلشوره ای که داشتم الکی نبود؟ ... دست و پاهام میلرزید . ولی الان این مهم نبود .... داستان این که .... چرا بوسان ؟ جونکوک بیرون از شهر چیکار میکرد؟ .... بعد از قطع کردن تلفن پامو محکم روی پدال گاز فشار دادم ...
سرعتم اصلا برام مهم نبود ... من باید میرسیدم به بوسان.. پلیس بارها بهم هشدار داد ماشین رو نگهدارم ... دوربین های توی خیابون به خاطر سرعت غیر مجازم ازم عکس میگرفتن ... بار ها چیزی تا تصادف کردنم نمونده بود . ولی هیچکدوم اینا دلیل منطقی ای برای توقفم نبودن .
---------------------------------‐------------------------------------------------------------------------------------
بعد از حدود ۴۰ دقیقه ، به بوسان رسیدم .... با دست و پای لرزون ... چشم های خیسم که از شدت وزش باد میسوخت .
ساعت ۲ صبح دنبال بیمارستان بودم . یه دختر ۲۳ ساله .، تو یه شهر غریب ، دنبال بیمارستانی میگشت که برادرش داخل اون با مرگ دست و پنجه نرم میکرد..
وقتی تابلوی بزرگی که میخواستم به چشمم خورد سریع ماشین رو وسط خیابون ول کردم و پیاده شدم ... با تمام وجودم به سمت در ورودی بیمارستان دوییدم
ادامه دارد....
۱۳.۱k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.