پارت۱۲
#پارت۱۲
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
بهش ک رسید بوسه ای روش زد
بابی حالی ناخونانورودرخت کشیدم
ک دستشواوردجلولای بهشتموبازکرد
نههههه خواستم اینبارواقعاکنارش بزنم ک زبون داغشوازبالاتاپایین بهشتم کشید
_اخخخخ لرزی ازشهوتوهیجان بهم دست داد
سرشوبلندکرد نگاهموک دید خیره توچشام دوباره زبونشو محکم کشیدروش
تن تن زبون میزدومیمکید کم مونده بودجیغ بزنم بزور جلوی خودموگرفته بود لعنتی کارشوحرفه ای انجام میداد انگار ک واقعا اینکارس
اون تن تن لیس میزد بهشتمو منم پا ب پاش اهوناله میکردم ک شکمم ب طرز بدی داغ شد اخرین ضربه بازبونشو زد وهمینکه ابم اومداونم زبونشو فرستاد توسوراخم
بااین حرکتش لرزبدی کردمو خالی شدم کل ابم رو زبونش ریخت
ومن برای اولین بار ارضاشدم اونم با کسی ک ممنوعه بود برام
عقب کشید ک بی جون سرخوردم کم مونده بودبیوافتم ک اکتای منوتوبغلش گرفت
_خوبی عمرم ببخش بهت فشاراوردم
بی جون نگاش کردموچیزی درجوابش نگفتم ک خودش فهمیدحال ندارم بی حرف لباساموبرداشتوتنم کرد
انقدخسته وخواب الودبودم ک نای راه رفتن نداشتم
اکتایم بدون اعتراض منوتوبغلش بلندکردرفت سمت چشمه
نگاربیدارشده بود داشت باحرص حرف میزدباخودش
_خبرتون بیادمعلوم نیس کدوم گورین یخ زدم من بدبخت یکی نیس بیادمن بدبختوبیدارکنه لباس بپوشم کل تنم کوفته شد،ای بمیری ایمان بی خواهرشی ایشالا ذلیل مرده
*حال خندیدن نداشتم باشنیدن صدای ایمان ک داشت باخنده مثلاناز نگارومیکشید متوجه شدم اونم اونجاست
اکتای نزدیک تر رفت ک هردوساکت شدن
نگار_خدامرگم بده کوفت بگیری اکتای بچموچیکارکردی چرا اینجوری شده
ایمانم ب دنباله ی حرف اون
_چیشده اکتای برای ارمغان خانم اتفاقی افتاده
اکتای کلافه گفت
_چیزی نیست افتادزمین فک کنم فشارش افتاده میبرمش توماشین شماهم بیایید راه بیوافتیم هواداره تاریک میشه
همینکه توماشینوهوای گرمش قرارگرم ازخستگی بیهوش شدم
***
باصدای پیامک گوشیم بیدارشدم
_اخ ساعت چنده کیه این وقته صبح
خواب الودگوشیوبرداشتم
اکتای بود
_خوبی دورت بگردم بیدارشدی یانه
مگ من چم بودک،بایه نگاه دقیق ب دورواطراف هنگیدم اینجاکجاس من توماشین خوابم بردیادمه
وای خدا اون اتفاقا خدایا خدایا خواب باشه خواهش میکنم من همچین کاری نکردم ارعه من نکردم کاری
چرخیدم ازروتخت بیام پایین ک نگارو بادهن بازو لنگایی ک انداخته بود روپامودیدم
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
بهش ک رسید بوسه ای روش زد
بابی حالی ناخونانورودرخت کشیدم
ک دستشواوردجلولای بهشتموبازکرد
نههههه خواستم اینبارواقعاکنارش بزنم ک زبون داغشوازبالاتاپایین بهشتم کشید
_اخخخخ لرزی ازشهوتوهیجان بهم دست داد
سرشوبلندکرد نگاهموک دید خیره توچشام دوباره زبونشو محکم کشیدروش
تن تن زبون میزدومیمکید کم مونده بودجیغ بزنم بزور جلوی خودموگرفته بود لعنتی کارشوحرفه ای انجام میداد انگار ک واقعا اینکارس
اون تن تن لیس میزد بهشتمو منم پا ب پاش اهوناله میکردم ک شکمم ب طرز بدی داغ شد اخرین ضربه بازبونشو زد وهمینکه ابم اومداونم زبونشو فرستاد توسوراخم
بااین حرکتش لرزبدی کردمو خالی شدم کل ابم رو زبونش ریخت
ومن برای اولین بار ارضاشدم اونم با کسی ک ممنوعه بود برام
عقب کشید ک بی جون سرخوردم کم مونده بودبیوافتم ک اکتای منوتوبغلش گرفت
_خوبی عمرم ببخش بهت فشاراوردم
بی جون نگاش کردموچیزی درجوابش نگفتم ک خودش فهمیدحال ندارم بی حرف لباساموبرداشتوتنم کرد
انقدخسته وخواب الودبودم ک نای راه رفتن نداشتم
اکتایم بدون اعتراض منوتوبغلش بلندکردرفت سمت چشمه
نگاربیدارشده بود داشت باحرص حرف میزدباخودش
_خبرتون بیادمعلوم نیس کدوم گورین یخ زدم من بدبخت یکی نیس بیادمن بدبختوبیدارکنه لباس بپوشم کل تنم کوفته شد،ای بمیری ایمان بی خواهرشی ایشالا ذلیل مرده
*حال خندیدن نداشتم باشنیدن صدای ایمان ک داشت باخنده مثلاناز نگارومیکشید متوجه شدم اونم اونجاست
اکتای نزدیک تر رفت ک هردوساکت شدن
نگار_خدامرگم بده کوفت بگیری اکتای بچموچیکارکردی چرا اینجوری شده
ایمانم ب دنباله ی حرف اون
_چیشده اکتای برای ارمغان خانم اتفاقی افتاده
اکتای کلافه گفت
_چیزی نیست افتادزمین فک کنم فشارش افتاده میبرمش توماشین شماهم بیایید راه بیوافتیم هواداره تاریک میشه
همینکه توماشینوهوای گرمش قرارگرم ازخستگی بیهوش شدم
***
باصدای پیامک گوشیم بیدارشدم
_اخ ساعت چنده کیه این وقته صبح
خواب الودگوشیوبرداشتم
اکتای بود
_خوبی دورت بگردم بیدارشدی یانه
مگ من چم بودک،بایه نگاه دقیق ب دورواطراف هنگیدم اینجاکجاس من توماشین خوابم بردیادمه
وای خدا اون اتفاقا خدایا خدایا خواب باشه خواهش میکنم من همچین کاری نکردم ارعه من نکردم کاری
چرخیدم ازروتخت بیام پایین ک نگارو بادهن بازو لنگایی ک انداخته بود روپامودیدم
۵۵۳
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.