پدر ناتنی من

پدر ناتنی من...
part:²¹

فردا که از خواب پاشدم...با قیافه ی کیوت جی یونگ روبه روم مواجه شدم...زیبا بود...خیلی...
میخواستم پاشم که دستشو دور کمرم سفت تر کرد...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:پیشم بمون...نرو...(یه قطره اشک)
حتی توی خواب هم اشک میریخت...؟...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:من همیشه اینجام...ناراحت نباش...من همیشه پیشت میمونم فرشته ی کوچیکم...(قطره ی اشک رو پاک کرد)
الان دیگه ۱۹ سالشه...۱۹ سال کامل...!...منم...دارم میرم تو ۳۰ سالگی...سنمون بهم نمیخوره...ولی من عاشق شدم و عشق...سن نمیشناسه...
موهای مشکیشو نوازش میکردم...بعد از ۲۰ مین....
فهمیدم دیگه باید از خواب بیدارش کنم...پس لbام و رو لbاش گزاشتم و بوسیدم...
بعدش جدا شدم که بیدار شد...روش خیmه زدم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:چیکار میکنی سر صبحی...؟...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:بیدارت میکنم...نکنم...؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:باشه...بلند شدم...پاشو از روم...
از روش پاشدم...و رفتیم طبقه پایین برای صبحانه...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:میگم کوک...ایکه من دو نفر رو دوست دارم مشکله...؟...درسته...؟...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:بجز من...کس دیگه ایم دوست داری...؟
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:اره....
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:کی..؟...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:جیمین شی...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:اره مشکل داره...عشق فقط مال ینفره...یا من یا اون...من نمیتونم قبول کنم که هم با من باشی هم با جیمین....
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:باشه...
اون...واقعا عاشق جیمین شده...؟...
لباسم و پوشیدم و اومدم بیرون...تا برم سرکار...در واقع برای پوشش...رئیس یه شرکت هم تو کره بودم...وقتی رسیدم شرکت...جیمین توی اتاقم نشسته بود..‌.
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:تو اینجا چیکار میکنی...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:یه موضوع خیلی مهمه کوک...!...
نشستم سر صندلی روبه روی جیمین...و جیمین کل موضوع و رو تعریف کرد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:یعنی...ج..جنا زندست...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:اره...و همینطور...یه خبر بد...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:مین هوانگ دو روز پیش فوت شده و کاریش نمیشه کرد...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:واقعا‌..؟این تهش بود...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:کوک...جنا زندست...خودم نجاتس دادم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:منم یه خبر دارم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:جی یونگ ام تورو دوست داره هم منو...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:چی...؟...من حاظر نیستم با تو تریسام شم...!
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:منم...یکی از ما...قراره شکست عشقی بخوریم...همونطور که ۸ سال پیش خوریم....
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:من اونو دوست دارم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:منم جیمین...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:در واقع کسی که این وسط بیشتر از من یا تو....اسیب میبینه...اونه...چون اون حسش به منو تو خیلی زیاده و قراره...خیلی تو این دوراهی درد بکشه...
میخواستم جواب جیمین رو بدم که تهیونگ زنگ زد...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:اگه تهیونگه بزارش رو بلند گو...
گذاشتم رو بلند گو...
𝗧𝗮𝗲𝗵𝘆𝘂𝗻𝗴:جونگکوک...یچیز بگم شاید باورت نشه...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:سلام واجبه...چی...؟...
𝗧𝗮𝗲𝗵𝘆𝘂𝗻𝗴:یونگی محموله رو برگردوند...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸: واقعا...؟...این که خیلی خوبه...ولی...این یعنی
𝗧𝗮𝗲𝗵𝘆𝘂𝗻𝗴,𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻,𝗧𝗮𝗲𝗵𝘆𝘂𝗻𝗴,𝗦𝗲𝗼𝗸𝗷𝗶𝗻:یه نقشه ای داره...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:تو از کجا میدونستی ته...؟
𝗧𝗮𝗲𝗵𝘆𝘂𝗻𝗴:این سوال رو من باید بپرسم...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:اصن جین اونجا چیکار میکنههه...؟
𝗦𝗲𝗼𝗸𝗷𝗶𝗻:خب داشتم میشنیدمممم
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:چرا هماهنگ گفتیم اصلا...؟
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ولش کنید...خدافظ...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:من دیگه میرم‌جئون...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:باشه خدافظ...
----------------------
مدرسه ی جی یونگ:

𝗛𝗮𝗻𝘂𝗹:دختر تو چی میگی...؟...خنگ شدی...؟...طرف بهت تج*اوز کرد بعدش تو عاشقش شدی نفهم...تازه فقط عاشق اون نشدی...عاشق دوستشم شدی...!
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:عشق...مگه ابن نیست که یه نفر رو با تمام وجود دوست داری و وفتی میری پیشش ضربان قلبت میره رو هزار...؟
𝗛𝗮𝗻𝘂𝗹:اره...!
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:پس خنگم...؟دروغ نمیگم....
𝗛𝗮𝗻𝘂𝗹:پس تو دونفر رو همزمان دوست داری...؟...اوههههه
𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:درباره ی چی حرف میرنید...؟
𝗛𝗮𝗻𝘂𝗹:میخوام بدونم به تو چه ربطی داره نخود هر اش...؟
...
دیدگاه ها (۳۴)

پدر ناتنی من....part:²²𝗦𝗼𝗻𝗴𝗵𝗼𝗼𝗻:هانول...؟𝗛𝗮𝗻𝘂𝗹:هانول و درد و...

پدر ناتنی من...part:²³"بعد رفتن اونا...یونا دو به جی یونگ گف...

پدر ناتنی من....part:²⁰ ویو فردا عمارت یونگی:𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:وضع...دخ...

پدر ناتنی من...part:¹⁹فلش بک به ۹ سال پیش روز تصادف:ویو ادمی...

پدر ناتنی من...part:³⁵جونگکوک:صبح ک از خواب پاشدم قیافه ی مظ...

پدر ناتنی من...part:³⁶𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:یادته جلوی چشم من ب مامانم تجا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط