پدر ناتنی من

پدر ناتنی من...
part:¹⁹

فلش بک به ۹ سال پیش روز تصادف:
ویو ادمین:
اونشب...یه کامیون با یه ماشین تصادف کرد...راننده کامیون سریع فرار کرد و اون ماشین...هیچی ازش نمونده بود...جیمین...تو راه خونه ی اقای مین بود...تا یه مسئله ی مهمی رو درباره ی داداش ناتنیش بهش بده...
مین هوانگ...یه نقشه برای ترور اقای مین داشت و جیمین همه ی اینارو از دهن اون جاسوس عوضی شنیده بود...
به سرعت گاز میداد تا یه ماشین بنظرش اشنا اومد...اون ماشین...مال اقای مین بود...!....
پاشو رو ترمز گذاشت...و به سرعت از ماشین پیاده شد...
سر نشینا که اقای مین...و خانم مین بودن...فوت کرده بودن ولی....جنا هنوز نفس میکشید...جیمین با استرس جنا رو از تو ماشین بیرون کشید...تو نالت تواب و بیداری بود...سریع سوار ماشینش کرد و پاشو رو گاز گذاشت...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:ج...جنا...بیدار بمون الان میرسیم بیمارستان...
بلاخره به بیمارستان رسیدن...جنا رو به بخش اورژانس بردن...و جیمین بعد از گفتن مشخصات حادثه...
روی زمین نشست...اون دختر تموم زندگیش بود...نمیتونست به همین راحتیا از دستش بده...!...
همونطور که سرش رو به زمین بود...یه مرد صداش کرد...
...:چه اتفاقی افتاده...؟
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:کسی که دوسش داشتم...تصادف کرده...و معلوم نیست زنده میمونه یا نه...
Doctor:همراه خانم مین جنا...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:منم...!...
سریع پاشد و به سمت دکتر رفت...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:چیشد دکتر...؟...
Doctor:اون زندس...فقط یه بخشی خاطراتش رو از دست داده...درست میشه...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻وایی...خیلی ممنونم دکتر...
رفت و روی صندلی نشست...الان خیالش راحت بود...ولی برای اقا و خانم مین...بسیار ناراحت بود...
...:بیا اینو بخور...
𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:ممنون...
و بعد خوردنش...بی هوش شد...

پایان فلش بک....
-------------------------
زمان حال:

اون معجونِ مین هوانگ...کاری کرد که من...جنا و روز تصادف رو فراموش کنم...واقعا احمق بودم...چی می شد اگه...اگه...زودتر به اقای مین خبر داده بودم...؟...
الان...باید به کوک خبر میدادم...؟...
من هیچ مدرکی ندارم...از اینکه...اون همه ی این کارا رو انجام داده...
مین هوانگ الان کجاست...؟...
-------------------------
خونه ی کوک:

کوک تو بغل جی یونگ گریه میکرد...و جی یونگ سرشو نوازش میکرد...
عین دو تا زوج واقعی...بعد ۱۵ مین کوک گریش تموم شد و از جی یونگ فاصله گرفت...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:ممنونم...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:گریه کردن چه برای مرد چه مرد و هم...رئیس مافیا...مشکلی نداره...گریه کاری میکنه که خالی شی...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:من...واقعا...متاسفم...من خیلی دوستت دارم جی یونگ...!...نه به عنوان پدرت...به عنوان کسی که دوست دارم همیشه مال من باشه...!...
جی یونگ...کاملا تو شوک بود...نمیدونست کدوم حسش درست میگه...اینکه...جیمین رو دوست داره...یا جونگکوک...ولی یه حسش میگفت...

لbاش رو روی لbای کوک گذاشت...و با ولع میبوsید...کوک شوکه بود...ولی بعدش که اوضاع رو فهمید...همراهی کرد و روی جی یونگ خیmه زد...
جی یونگ...فهمیده بود...حسش نسبت به کوک درست تره...ولی جیمین...اون...اعتراف کرده بود...کوک هم همینطور...
تو اون لحظه هیچیز براش مهمتر از لbای کوک نبود...
هر چی بیشتر میبوsید...حسش نسب به اون زیادتر میشد...
اشک از چشمای جی یونگ جاری شد...یاد عشق بچگیش افتاد...که....فقط یه ته چهره ازش یادش بود...
(میگم...یادتونه توی وقتی تلفن زنگ میخورد چجوری همو میبوsیدن...؟...این همونجوری ولی وحشی تر...)
بعد از ۱۰ مین از هم جدا شدن...
𝗝𝘂𝗻𝗴 𝗸𝗼𝗼𝗸:اون...بو*سه چی بود...؟...نکنه دوست...
لbاش رو سطحی گذاشت روی لbای کوک...
𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:درسته کوک...

به نظرتون چرا انقد احساسی نوشتمش...؟...چون داشتم اهنگ oncs again یا همون اهنگ سریال نسل خورشید رو گوش میکنم...احساسی شدم...
خلاصه...داستان رو خیلی سریع پیشبردم...یعنی خاک تو سر پوکم کنن...ولی هنوز اصل داستان مونده...صبر کنید...
دیدگاه ها (۴۰)

پدر ناتنی من....part:²⁰ ویو فردا عمارت یونگی:𝗬𝗼𝗼𝗻𝗴𝗶:وضع...دخ...

پدر ناتنی من...part:²¹فردا که از خواب پاشدم...با قیافه ی کیو...

پدر ناتنی من...part:¹⁸واقعا خوابم نمیومد...فقط داشتم به اونو...

پدر ناتنی من...part:¹⁷𝗝𝗶𝗺𝗶𝗻:امروز چطور بود...؟𝗝𝗶_𝘆𝘂𝗻𝗴:خیلی خ...

پدر ناتنی من...part:³⁵جونگکوک:صبح ک از خواب پاشدم قیافه ی مظ...

پدر ناتنی من...part:³⁶𝗛𝘆𝘂𝗻𝗷𝗶𝗻:یادته جلوی چشم من ب مامانم تجا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط