فیک جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_25
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
با حرص گفتم...
آنا :چیمیگی نامی... چرتو پرت نگو
نامجون خندید و به هوسوک اشاره کرد که هوسوک گوشیشو از تو جیبش در اورد و داد دست نامجون .
بطرف نامجون رفتم که گوشیو بطرفم گرفت...
نامجون :چقد عاشقانه
دهنم باز مونده بود.
تو بغل جونگکوک بودم و جونگکوک سرشو گذاشته بود روی سرم منو سفت بغل کرده بود...
نامجون :دیدی راست گفتم
چند قدم عقب رفتم و الکی گفتم...
آنا :خب بابا...اینجا خواب بودیم نفهمیدیم شماها اینجوری میکنید
هوسوک خندید و از روی مبل بلند شد و بطرف جونگکوک رفت.
دستشو روی شونه جونگکوک گذاشت...
هوسوک :بنظرم تو خواب امکان نداره انقد عاشق هم بشید... نظرت چیه کوک؟
جونگکوک از هوسوک فاصله گرفت و با عصبانیت گفت
جونگکوک :بس کنید...
بطرف جونگکوک رفتم که دستشو آورد بالا که زدم قدش...
جیمبن :اووو میبینم باهم خب مچ شدیدنا
سریع از جونگکوک فاصله گرفتم و بدو بدو رفتم تو اتاق و بلند داد زدم...
آنا :باید برم جایی امشب پارتی دعوتم...خرید دارم
#دو_ساعت_بعد
بی حال به مغازه ها زل زده بودم.
یک لباس خاصم ندارن اینا...
یهو چشمم به لباس مشکی رنگی افتاد.
با ذوق بطرفش رفتم و از پشت ویترین زل زدم بهش.
یک لباس کاملا ساده و کوتاه و عروسکی.
این همون لباسی بود که میخواستم.
جیغ خفه ای کشیدم و دست از نگاه کردن بهش برداشتمو آروم وارد مغازه شدم...
آنا :سلام خسته نباشید... بخشید میشه سایز اون لباس پشت ویترین رو برام بیارین
زنه نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت...
فروشنده :حتما یک لحظه صبر کنید
سری تکون دادم که بطرف لباسا رفت.
دوباره به لباسه با ذوق زل زدم...
یعنی برای پارتی یونجون جونگکوک هم میاد...
فروشنده:بفرمایید
از فکر کردن دست کشیدم و بطرف فروشنده برگشتم و که دیدم لباسه تو دستشه.
ازش گرفتم که به اتاق پرو اشاره کرد...
فروشنده :اونجا میتونید امتحان کنید
احترام گذاشتم...
آنا :ممنونم
بطرف اتاق پرو قدم برداشتم.
درشو باز کردم و داخل شدم و در قفل کردم.
لباسامو در آوردم و به زور لباسو تنم کردم و توی آینه زل زدم به خودم...
آنا :خیلی قشنگه
دستی به دامن کوتاه پفکیش که تا بالای زانوهام بود کشیدم و موهامو دورم ریختم...
آنا :بهترین لباس دنیاس
سریع از تنم درش آوردم و لباسای خودمو پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون.
بطرف فروشنده رفتم...
آنا :همینو میخوام
کارتمو از تو جیبم در آوردم و به سمتش گرفتم که با لبخند گفت...
فروشنده :حساب شده عزیزم...به خوبی ازش استفاده کنید
با تعجب زل زدم به فروشندهه که یک مشتری دیگه اومد.
کارتو گذاشتم داخل کولم و آروم از مغازه خارج شدم...
آنا :یعنی چی آخه؟
#𝒑𝒂𝒓𝒕_25
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
با حرص گفتم...
آنا :چیمیگی نامی... چرتو پرت نگو
نامجون خندید و به هوسوک اشاره کرد که هوسوک گوشیشو از تو جیبش در اورد و داد دست نامجون .
بطرف نامجون رفتم که گوشیو بطرفم گرفت...
نامجون :چقد عاشقانه
دهنم باز مونده بود.
تو بغل جونگکوک بودم و جونگکوک سرشو گذاشته بود روی سرم منو سفت بغل کرده بود...
نامجون :دیدی راست گفتم
چند قدم عقب رفتم و الکی گفتم...
آنا :خب بابا...اینجا خواب بودیم نفهمیدیم شماها اینجوری میکنید
هوسوک خندید و از روی مبل بلند شد و بطرف جونگکوک رفت.
دستشو روی شونه جونگکوک گذاشت...
هوسوک :بنظرم تو خواب امکان نداره انقد عاشق هم بشید... نظرت چیه کوک؟
جونگکوک از هوسوک فاصله گرفت و با عصبانیت گفت
جونگکوک :بس کنید...
بطرف جونگکوک رفتم که دستشو آورد بالا که زدم قدش...
جیمبن :اووو میبینم باهم خب مچ شدیدنا
سریع از جونگکوک فاصله گرفتم و بدو بدو رفتم تو اتاق و بلند داد زدم...
آنا :باید برم جایی امشب پارتی دعوتم...خرید دارم
#دو_ساعت_بعد
بی حال به مغازه ها زل زده بودم.
یک لباس خاصم ندارن اینا...
یهو چشمم به لباس مشکی رنگی افتاد.
با ذوق بطرفش رفتم و از پشت ویترین زل زدم بهش.
یک لباس کاملا ساده و کوتاه و عروسکی.
این همون لباسی بود که میخواستم.
جیغ خفه ای کشیدم و دست از نگاه کردن بهش برداشتمو آروم وارد مغازه شدم...
آنا :سلام خسته نباشید... بخشید میشه سایز اون لباس پشت ویترین رو برام بیارین
زنه نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت...
فروشنده :حتما یک لحظه صبر کنید
سری تکون دادم که بطرف لباسا رفت.
دوباره به لباسه با ذوق زل زدم...
یعنی برای پارتی یونجون جونگکوک هم میاد...
فروشنده:بفرمایید
از فکر کردن دست کشیدم و بطرف فروشنده برگشتم و که دیدم لباسه تو دستشه.
ازش گرفتم که به اتاق پرو اشاره کرد...
فروشنده :اونجا میتونید امتحان کنید
احترام گذاشتم...
آنا :ممنونم
بطرف اتاق پرو قدم برداشتم.
درشو باز کردم و داخل شدم و در قفل کردم.
لباسامو در آوردم و به زور لباسو تنم کردم و توی آینه زل زدم به خودم...
آنا :خیلی قشنگه
دستی به دامن کوتاه پفکیش که تا بالای زانوهام بود کشیدم و موهامو دورم ریختم...
آنا :بهترین لباس دنیاس
سریع از تنم درش آوردم و لباسای خودمو پوشیدم و از اتاق پرو اومدم بیرون.
بطرف فروشنده رفتم...
آنا :همینو میخوام
کارتمو از تو جیبم در آوردم و به سمتش گرفتم که با لبخند گفت...
فروشنده :حساب شده عزیزم...به خوبی ازش استفاده کنید
با تعجب زل زدم به فروشندهه که یک مشتری دیگه اومد.
کارتو گذاشتم داخل کولم و آروم از مغازه خارج شدم...
آنا :یعنی چی آخه؟
۳۹.۸k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.