فیک جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_26
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
با تعجب به راهم ادامه دادم.
تاکسی گرفتم و رفتم خونه خودمون.
بی حال وارد اتاقم شدم و لباسمو گذاشتم روی مبل تک نفره گوشه اتاقم
روی تخت دراز کشیدم و کشو قوسی به بدنم دادم که گوشیم زنگ خورد.
بی حالا شیمون از روی میز کنار تخت برداشتم و جواب دادم...
آنا :بله؟
جین :کجایی
سرمو خاروندم...
آنا :خونمون بنظرت کجام؟
جین :ناهار خوردی؟
آنا :نه گشنم نیس
جین :آها خیلی خب
آنا :پسرا همشون هستن؟
جین :نه هوسوک که رفته خونش...جونگکوک هم که رفته شرکت
آنا :آها خب باش... اوپا کاری نداری
جین :نه فعلا
گوشیو قط کردم و دوباره بیحال گوشیو گذاشتن روی میز و روی تخت قلی خوردم و بالشتمو برداشتم و سفت بغلش کردم که یاد اینکه امروز تو بغل جونگکوک از خواب بیدار شدم افتادم...
نه!
امکان نداره از دستی بغلم کرده باشه تا اذیتم کنه اصن خودش خواب بود که
از روی تخت بلند شدم و با حرص موهامو بهم ریختم که زنگ خونه خورد.
آنا :ای بابا لعنتی
به زور از روی تخت بلند شدم و از اتاق زدم. بطرف آیفون رفتم که دیدم جونگکوکه.
با تعجب آیفون رو برداشتم و بطرف گوشم بردارم...
آنا :بله؟
تکونی خورد و با اخم همیشگیش گفت...
جونگکوک :در رو باز کن سریع
آنا :چرا؟
کلافه گفت...
جونگکوک :بدم میاد از سوال پرسیدن گفتم در رو باز کن
آیفون رو گذاشتم و دکمه رو زدم که در حیاط باز شد
بطرف پنجره رفتم وکه دیدم وارد حیاط شده و داره میاد...
سریع بدو بدو رفتم رو مبل نشستم و زل زدم به تلویزیون خاموش که در تونه باز شد. آب دهنمو قورت دادم صداش اومد...
جونگکوک :ناهار خوردی
همون طور که زل زده بودم به تلویزیون خاموش گفتم...
آنا :نه
یهو روی میز جلوی پام یک چیزی گذاشت...
جونگکوک :مرغ سوخاریه... بگیر بخور که کمکم باید آماده شیم
با ذوق بطرف ظرف هجوم بردم و درشو باز کردم و یک مرغ برداشتم و با وله خوردمش. سری تکون داد و کتشو در اورد و به سمت اتاق جین رف
#𝒑𝒂𝒓𝒕_26
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
با تعجب به راهم ادامه دادم.
تاکسی گرفتم و رفتم خونه خودمون.
بی حال وارد اتاقم شدم و لباسمو گذاشتم روی مبل تک نفره گوشه اتاقم
روی تخت دراز کشیدم و کشو قوسی به بدنم دادم که گوشیم زنگ خورد.
بی حالا شیمون از روی میز کنار تخت برداشتم و جواب دادم...
آنا :بله؟
جین :کجایی
سرمو خاروندم...
آنا :خونمون بنظرت کجام؟
جین :ناهار خوردی؟
آنا :نه گشنم نیس
جین :آها خیلی خب
آنا :پسرا همشون هستن؟
جین :نه هوسوک که رفته خونش...جونگکوک هم که رفته شرکت
آنا :آها خب باش... اوپا کاری نداری
جین :نه فعلا
گوشیو قط کردم و دوباره بیحال گوشیو گذاشتن روی میز و روی تخت قلی خوردم و بالشتمو برداشتم و سفت بغلش کردم که یاد اینکه امروز تو بغل جونگکوک از خواب بیدار شدم افتادم...
نه!
امکان نداره از دستی بغلم کرده باشه تا اذیتم کنه اصن خودش خواب بود که
از روی تخت بلند شدم و با حرص موهامو بهم ریختم که زنگ خونه خورد.
آنا :ای بابا لعنتی
به زور از روی تخت بلند شدم و از اتاق زدم. بطرف آیفون رفتم که دیدم جونگکوکه.
با تعجب آیفون رو برداشتم و بطرف گوشم بردارم...
آنا :بله؟
تکونی خورد و با اخم همیشگیش گفت...
جونگکوک :در رو باز کن سریع
آنا :چرا؟
کلافه گفت...
جونگکوک :بدم میاد از سوال پرسیدن گفتم در رو باز کن
آیفون رو گذاشتم و دکمه رو زدم که در حیاط باز شد
بطرف پنجره رفتم وکه دیدم وارد حیاط شده و داره میاد...
سریع بدو بدو رفتم رو مبل نشستم و زل زدم به تلویزیون خاموش که در تونه باز شد. آب دهنمو قورت دادم صداش اومد...
جونگکوک :ناهار خوردی
همون طور که زل زده بودم به تلویزیون خاموش گفتم...
آنا :نه
یهو روی میز جلوی پام یک چیزی گذاشت...
جونگکوک :مرغ سوخاریه... بگیر بخور که کمکم باید آماده شیم
با ذوق بطرف ظرف هجوم بردم و درشو باز کردم و یک مرغ برداشتم و با وله خوردمش. سری تکون داد و کتشو در اورد و به سمت اتاق جین رف
۴۵.۲k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.