پارت ششم رمان "عشق دختر یخی"
پارت ششم رمان "عشق دختر یخی"
آسا با دقت به سنگ جادویی درخشان نگاه میکرد. نور آن به قدری زیبا و خیرهکننده بود که گویی تمام امیدها و آرزوهایش در آن جمع شده بود. کایران و لیانا در کنار او ایستاده بودند و هر سه به این لحظهی مهم رسیده بودند.
کایران با صدای مطمئن گفت: "حالا باید مراسم را آغاز کنیم. برای شکستن طلسم، باید از این سنگ استفاده کنیم و نیروی عشق را به کار بگیریم." آسا با تردید پرسید: "چطور باید این کار را انجام دهیم؟"
لیانا با لبخند گفت: "ما باید دور سنگ حلقه بزنیم و هر کدام از ما باید احساسات و آرزوهایمان را بیان کنیم. این کار به ما کمک میکند تا نیروی عشق را آزاد کنیم." آسا احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. آیا او واقعاً میتوانست احساساتش را بیان کند؟
آنها دور سنگ جادویی حلقه زدند و کایران شروع به صحبت کرد: "من به دنبال انتقام بودم، اما حالا میدانم که عشق میتواند قدرت بیشتری داشته باشد. من میخواهم عشق را پیدا کنم و از این دنیای تاریک فرار کنم." او با صدای عمیقش ادامه داد: "آسا، تو به من نشان دادی که عشق چه معنایی دارد."
لیانا با صدای ملایم گفت: "من همیشه در کنار دوستانم هستم و میخواهم که عشق و دوستی در زندگیام جاری باشد." آسا با دقت به آنها گوش میداد و احساس میکرد که عشق در دلش جوانه میزند.
حالا نوبت آسا بود. او نفس عمیقی کشید و با صدای لرزان گفت: "من همیشه از عشق ترسیدهام. اما حالا میدانم که عشق میتواند زندگیام را تغییر دهد. من میخواهم طلسمم را بشکنم و عشق را پیدا کنم." او به کایران نگاه کرد و ادامه داد: "من به تو اعتماد دارم و میخواهم با تو این سفر را ادامه دهم."
در این لحظه، سنگ جادویی شروع به درخشش کرد و نور آن به اطراف پخش شد. آسا، کایران و لیانا با هم دست در دست هم گرفتند و احساس کردند که نیروی عشق در دلشان جاری میشود. ناگهان، صدای عجیبی از دور به گوششان رسید و موجود جادویی که نگهبان جنگل بود، به آنها نزدیک شد.
"شما از آزمونها عبور کردید و عشق را در دل خود پیدا کردید." او با صدای ملایم گفت. "حالا میتوانید طلسم را بشکنید." آسا با هیجان پرسید: "چطور؟"
موجود جادویی گفت: "شما باید با هم به سنگ جادویی نزدیک شوید و نیروی عشق را آزاد کنید. این کار به شما کمک میکند تا طلسم را بشکنید." آسا و کایران به هم نگاه کردند و با هم به سمت سنگ رفتند.
در این لحظه، آسا احساس کرد که تمام ترسها و نگرانیهایش از بین میرود. او با کایران دست در دست هم، به سنگ نزدیک شد و با صدای بلند گفت: "ما عشق را پیدا کردیم و میخواهیم طلسم را بشکنیم!"
آسا با دقت به سنگ جادویی درخشان نگاه میکرد. نور آن به قدری زیبا و خیرهکننده بود که گویی تمام امیدها و آرزوهایش در آن جمع شده بود. کایران و لیانا در کنار او ایستاده بودند و هر سه به این لحظهی مهم رسیده بودند.
کایران با صدای مطمئن گفت: "حالا باید مراسم را آغاز کنیم. برای شکستن طلسم، باید از این سنگ استفاده کنیم و نیروی عشق را به کار بگیریم." آسا با تردید پرسید: "چطور باید این کار را انجام دهیم؟"
لیانا با لبخند گفت: "ما باید دور سنگ حلقه بزنیم و هر کدام از ما باید احساسات و آرزوهایمان را بیان کنیم. این کار به ما کمک میکند تا نیروی عشق را آزاد کنیم." آسا احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. آیا او واقعاً میتوانست احساساتش را بیان کند؟
آنها دور سنگ جادویی حلقه زدند و کایران شروع به صحبت کرد: "من به دنبال انتقام بودم، اما حالا میدانم که عشق میتواند قدرت بیشتری داشته باشد. من میخواهم عشق را پیدا کنم و از این دنیای تاریک فرار کنم." او با صدای عمیقش ادامه داد: "آسا، تو به من نشان دادی که عشق چه معنایی دارد."
لیانا با صدای ملایم گفت: "من همیشه در کنار دوستانم هستم و میخواهم که عشق و دوستی در زندگیام جاری باشد." آسا با دقت به آنها گوش میداد و احساس میکرد که عشق در دلش جوانه میزند.
حالا نوبت آسا بود. او نفس عمیقی کشید و با صدای لرزان گفت: "من همیشه از عشق ترسیدهام. اما حالا میدانم که عشق میتواند زندگیام را تغییر دهد. من میخواهم طلسمم را بشکنم و عشق را پیدا کنم." او به کایران نگاه کرد و ادامه داد: "من به تو اعتماد دارم و میخواهم با تو این سفر را ادامه دهم."
در این لحظه، سنگ جادویی شروع به درخشش کرد و نور آن به اطراف پخش شد. آسا، کایران و لیانا با هم دست در دست هم گرفتند و احساس کردند که نیروی عشق در دلشان جاری میشود. ناگهان، صدای عجیبی از دور به گوششان رسید و موجود جادویی که نگهبان جنگل بود، به آنها نزدیک شد.
"شما از آزمونها عبور کردید و عشق را در دل خود پیدا کردید." او با صدای ملایم گفت. "حالا میتوانید طلسم را بشکنید." آسا با هیجان پرسید: "چطور؟"
موجود جادویی گفت: "شما باید با هم به سنگ جادویی نزدیک شوید و نیروی عشق را آزاد کنید. این کار به شما کمک میکند تا طلسم را بشکنید." آسا و کایران به هم نگاه کردند و با هم به سمت سنگ رفتند.
در این لحظه، آسا احساس کرد که تمام ترسها و نگرانیهایش از بین میرود. او با کایران دست در دست هم، به سنگ نزدیک شد و با صدای بلند گفت: "ما عشق را پیدا کردیم و میخواهیم طلسم را بشکنیم!"
۱.۰k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.