دست برداشته ام از خیال

دست برداشته ام از خیال
پا پس کشیدم از خودم
هرچه هستم را بیش از توانم کشیده ام
زورم به وزنِ این درد ها نمی رسد
سنگین شده اند روی پلک هایم
کاش نامش دیوانگی بود
یا حتی مُردن
نه حال افسرده گی ست ،نه سرنوشت
ونه مفهموم لیاقت
نامش زندگی ست
زندگی تاوانی بود که بارها خودم را به آن
بخشیده ام
آن قدر تهوع آور ،که با هر نفسم
آن را بالا می‌آورم
اصلا شاید اسمش خستگی ست
خسته شدن!
بله خسته ام
باید قلم بردارم از خودم یک سرنوشت
تازه بنویسم
پر از نقطه های پایان
با فاصله های ممتد
وجاهای خالی پر نشده از آرزوهایی
که بشود نداشتن شان را گردن جوانی ام بیاندازم
تا شاید
برای لحظه ای باور شود آنچه زیسته ام
نامش زندگی بود....
دیدگاه ها (۰)

چشمان تو اعتنایی به فاصله ندارند.زمین برای تو تیله‌ی کوچکی‌س...

مغزم، مغزم درد می کند از حرف زدن،چقدر حرف زده‌ام، چقدر در ذه...

موهایم سپید نیستلَنگ نمی‌زند حافظه‌امو خوب یاد می‌آورم گردش ...

می‌‌خواهم هفتاد و چند ساله که شدمچشمانم هنوز دیدنت را بلد با...

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط