ناجی پارت ٢٠
#ناجی #پارت_٢٠
رفتیم تو اتاق و ب نگار گفتم
+نگار فردا زود باید بیدار بشیا
-خیالت راحت
+وقتی میگی خیالت راحت بد تر ناراحت میشه
-انقدر میگی ک این پسره دیگ مارو ادم حساب نمیکنه ها
خندیدم و گفتم
+بگیر بخواب بابا
وقتی ک خوابیدم تمام فکرم مشغول حرفای تو ماشین محمد و نگار بود خاطرات دوباره جلوی چشمم اومد قطره اشکی روی چشمم غلتید تا دماغمو کشیدم بالا نگار با اینک پشتش ب من بود گفت
-باز رفتی تو فکرش
با صدای بغض الودی گفتم
+ن ... نخوابیدی
-مشخصه نرفتی تو فکر
روشو سمت من کرد دستشو کشید رو صورتمو گفت
-ادما تو زندگیشون راه های زیادی دارن ک بخوان نخوان باید طی کنن تو هم راه های زیادی رفتس خیلیم خوردی زمین اما دستتو گزاشتی رو زانو هات و بلند شدی تو نباید بخاطر ی ادم ک الان نمیدونی کجاست و چ وضعیتی داره عذاب بدی
تو فقط فراموش کن همه چی درستت میشه
دستشو رو موهام کشید یواش یواش خوابم برد حرفاش مثله مسکنی برای دردام بود میدونستم ک من خوابم ببره این بیدار میمونه و میره تو فکر
صبح ک بیدار شدم نگار اون وره اتاق کنج دیوار خوابیده بود عادتش بود ک ده دفعه تو خواب جاش عوض میشد بلند شدم و رخت خوابامون جمع کردم و نگار و صدا زدم ولی بیدار نمیشد ک نمیشد لباسامو مرتب کردم و ب زور نگارو بیدار کردم اونم لباساشو ردیف کرد و اومدیم پایین صدای جارو کشیدن از حیاط میومد درو باز کردم محمد داشت جارو میکرد و با دیدن من و نگار لبخندی زد
گفت
*سلام صبح بخیر
جوابشو دادیم و خسته نباشید گفتیم میز صبحونه رو چیدیم محمد هم اومد و نشست صبحونه خورد و بعد صبحونه دیگ کارامون جدی جدی شروع شد
هر کدوم ی کاری گرفتیم من رفتم بالای نردبون و پرده هارو کندم تا محمد ببره خشک شویی نگار اشپزخونه رو ب عهده گرفت و تا بعد از ظهر هر کدوممون کلی کار کردیم پرده ها شسته شده بود لوستر ها تمیز شده بود و نیمی از اشپزخونه تمیز شده بود درسته ک این کارارو تو خونه عموم نمیکردم اما اقاجون ب گردنم حق داشت اون ناجی من شده بود و از جهنمی ک روز ب روز اتیشش بیشتر میشد نجاتم داد منم باید ی جوری ازش قدردانی میکردم درسته ک خیلی نگذشته بود اما قدردانی از یک نفر ک تعداد روزهایی ک برات کار انجام داده ک مهم نیس
رفتیم تو اتاق و ب نگار گفتم
+نگار فردا زود باید بیدار بشیا
-خیالت راحت
+وقتی میگی خیالت راحت بد تر ناراحت میشه
-انقدر میگی ک این پسره دیگ مارو ادم حساب نمیکنه ها
خندیدم و گفتم
+بگیر بخواب بابا
وقتی ک خوابیدم تمام فکرم مشغول حرفای تو ماشین محمد و نگار بود خاطرات دوباره جلوی چشمم اومد قطره اشکی روی چشمم غلتید تا دماغمو کشیدم بالا نگار با اینک پشتش ب من بود گفت
-باز رفتی تو فکرش
با صدای بغض الودی گفتم
+ن ... نخوابیدی
-مشخصه نرفتی تو فکر
روشو سمت من کرد دستشو کشید رو صورتمو گفت
-ادما تو زندگیشون راه های زیادی دارن ک بخوان نخوان باید طی کنن تو هم راه های زیادی رفتس خیلیم خوردی زمین اما دستتو گزاشتی رو زانو هات و بلند شدی تو نباید بخاطر ی ادم ک الان نمیدونی کجاست و چ وضعیتی داره عذاب بدی
تو فقط فراموش کن همه چی درستت میشه
دستشو رو موهام کشید یواش یواش خوابم برد حرفاش مثله مسکنی برای دردام بود میدونستم ک من خوابم ببره این بیدار میمونه و میره تو فکر
صبح ک بیدار شدم نگار اون وره اتاق کنج دیوار خوابیده بود عادتش بود ک ده دفعه تو خواب جاش عوض میشد بلند شدم و رخت خوابامون جمع کردم و نگار و صدا زدم ولی بیدار نمیشد ک نمیشد لباسامو مرتب کردم و ب زور نگارو بیدار کردم اونم لباساشو ردیف کرد و اومدیم پایین صدای جارو کشیدن از حیاط میومد درو باز کردم محمد داشت جارو میکرد و با دیدن من و نگار لبخندی زد
گفت
*سلام صبح بخیر
جوابشو دادیم و خسته نباشید گفتیم میز صبحونه رو چیدیم محمد هم اومد و نشست صبحونه خورد و بعد صبحونه دیگ کارامون جدی جدی شروع شد
هر کدوم ی کاری گرفتیم من رفتم بالای نردبون و پرده هارو کندم تا محمد ببره خشک شویی نگار اشپزخونه رو ب عهده گرفت و تا بعد از ظهر هر کدوممون کلی کار کردیم پرده ها شسته شده بود لوستر ها تمیز شده بود و نیمی از اشپزخونه تمیز شده بود درسته ک این کارارو تو خونه عموم نمیکردم اما اقاجون ب گردنم حق داشت اون ناجی من شده بود و از جهنمی ک روز ب روز اتیشش بیشتر میشد نجاتم داد منم باید ی جوری ازش قدردانی میکردم درسته ک خیلی نگذشته بود اما قدردانی از یک نفر ک تعداد روزهایی ک برات کار انجام داده ک مهم نیس
۴۸.۰k
۱۹ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.