عضو هشتم بی تی اس
عضو هشتم بی تی اس
پارت نهم
ماریا :معذرت خواهی تو دیگه به درد من نمی خوره
خیلی سرد و خشک جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بدون ناراحتی از پیش بقیه رفت میخواستن برن دنبالش اما گفتن شاید نیاز به تنهایی داره پس تصمیم گرفتن تنهاش بزارن که ای کاش این کارو نمیکردن
به سمت خونه ی مامان بزرگش رفت نیم ساعتی تو راه بود که بلاخره رسید الان دیگه نفرت تمام وجودشو در بر گرفته بود چاقویی که از قبل تیز کرده بود رو در آورد و یواشکی وارد خونه شد صدای آهنگ خوندن مامان بزرگش از طبقه ی بالا میومد پله هارو تک تک رفت بالا که رسید پشت اتاق تا خواست درو باز کنه گوشیش زنگ خورد
مامان بزرگ:الو مکس.......آره عزیزم کارت خیلی خوب بود .....نمیدونم اگه تو نبودی چیکار میکردم اگه تو نبودی الان به جای اون هرزه من اعدام میشدم .....باشه پول رو برات واریز میکنم... خداحافظ
ماریا:تو بابام رو کشتی؟ ( بیشتر حرفاش با خنده های عصبیه)
مامان بزرگ:ماریا عزیزم تو اینجا چیکار میکنی؟
ماریا: مامانم بهم گفته بود تو کشتیش اما باور نکردم ...خنگم نه ؟
مامان بزرگ:عزیزم حالت خوبه ؟....اون چاقو چیه دستت ؟(ترسیده)
ماریا:چیز خاصی نیست فقط اون همون چاقویه که بابام رو باهاش تیکه تیکه کردن
مامان بزرگ :نوه ی گلم اون رو بزار کنار باهم حرف بزنیم
ماریا:حرف!؟
مامان بزرگ:آره عزیزم حرف
ماریا: حرف زدن دیگه قدیمی شده میخوام از روش خودت استفاده کنم
با چاقویی که دستش بود به مامان بزرگش حمله کرد اما اون سریع رفت تو حمام پشت سرش و درو قفل کرد و به اولین شماره ای که به دستش اومد زنگ زد
جین:الو!؟
مامانبزرگ : تو دوست ماریایی ؟(گریه)
جین:بله چطور؟
مامان بزرگ: لطفاً بیاین خونم ماریا میخواد بکشتم(جیغ و گریه)
ماریا:تا اونا برسن تو مردی مامان بزرگ قشنگم
با شکسته شدن در مامان بزرگ افتاد زمین اما خب راه فراری نداشت حمومش هیچ پنجره ای رو به بیرون نداشت ماریا از پاهاش گرفت و به سمت آشپزخونه بردش
مامانبزرگ:ماریا لطفاً اشتباه کردم منو ببخش؟(گریه)
ماریا:اگه بگی بابام رو چطوری کشتی منم میزارم بری
مامان بزرگ:قول میدی ؟
ماریا: قول میدم
مامان بزرگ:ب..باشه رفتم خونتون با بابات دعوام شد هلش دادم سرش خورد به دیوار دیگه تموم نمی خورد بعد ....بعد(گریه)
پارت نهم
ماریا :معذرت خواهی تو دیگه به درد من نمی خوره
خیلی سرد و خشک جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بدون ناراحتی از پیش بقیه رفت میخواستن برن دنبالش اما گفتن شاید نیاز به تنهایی داره پس تصمیم گرفتن تنهاش بزارن که ای کاش این کارو نمیکردن
به سمت خونه ی مامان بزرگش رفت نیم ساعتی تو راه بود که بلاخره رسید الان دیگه نفرت تمام وجودشو در بر گرفته بود چاقویی که از قبل تیز کرده بود رو در آورد و یواشکی وارد خونه شد صدای آهنگ خوندن مامان بزرگش از طبقه ی بالا میومد پله هارو تک تک رفت بالا که رسید پشت اتاق تا خواست درو باز کنه گوشیش زنگ خورد
مامان بزرگ:الو مکس.......آره عزیزم کارت خیلی خوب بود .....نمیدونم اگه تو نبودی چیکار میکردم اگه تو نبودی الان به جای اون هرزه من اعدام میشدم .....باشه پول رو برات واریز میکنم... خداحافظ
ماریا:تو بابام رو کشتی؟ ( بیشتر حرفاش با خنده های عصبیه)
مامان بزرگ:ماریا عزیزم تو اینجا چیکار میکنی؟
ماریا: مامانم بهم گفته بود تو کشتیش اما باور نکردم ...خنگم نه ؟
مامان بزرگ:عزیزم حالت خوبه ؟....اون چاقو چیه دستت ؟(ترسیده)
ماریا:چیز خاصی نیست فقط اون همون چاقویه که بابام رو باهاش تیکه تیکه کردن
مامان بزرگ :نوه ی گلم اون رو بزار کنار باهم حرف بزنیم
ماریا:حرف!؟
مامان بزرگ:آره عزیزم حرف
ماریا: حرف زدن دیگه قدیمی شده میخوام از روش خودت استفاده کنم
با چاقویی که دستش بود به مامان بزرگش حمله کرد اما اون سریع رفت تو حمام پشت سرش و درو قفل کرد و به اولین شماره ای که به دستش اومد زنگ زد
جین:الو!؟
مامانبزرگ : تو دوست ماریایی ؟(گریه)
جین:بله چطور؟
مامان بزرگ: لطفاً بیاین خونم ماریا میخواد بکشتم(جیغ و گریه)
ماریا:تا اونا برسن تو مردی مامان بزرگ قشنگم
با شکسته شدن در مامان بزرگ افتاد زمین اما خب راه فراری نداشت حمومش هیچ پنجره ای رو به بیرون نداشت ماریا از پاهاش گرفت و به سمت آشپزخونه بردش
مامانبزرگ:ماریا لطفاً اشتباه کردم منو ببخش؟(گریه)
ماریا:اگه بگی بابام رو چطوری کشتی منم میزارم بری
مامان بزرگ:قول میدی ؟
ماریا: قول میدم
مامان بزرگ:ب..باشه رفتم خونتون با بابات دعوام شد هلش دادم سرش خورد به دیوار دیگه تموم نمی خورد بعد ....بعد(گریه)
۹.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.