عضو هشتم بی تی اس
عضو هشتم بی تی اس
پارت هشتم
با صدای افتادن ماریا همه دویدن سمتش
بیمارستان
از زبون جیمین
پسرا همه رفتن و من موندم پیش ماریا نشسته بودم که دیدم بهوش اومده
جیمین:ماریا خوبی؟
ماریا: خوبم
جیمین:همین جا بمون تا برم بگم دکتر بیاد
بعد از چکاب شدن ماریا رفتیم خونه
از زبون خودم
چند روز بعد
امروز روز اجرای حکم بود
تو این چند روزه ماریا همش از مامان بزرگش میخواست مامانشو ببخشه ولی انگار اصلا حرف های ماریا رو نمی شنید و بازم میگفت اعدام
حتی الانم داره از مامان بزرگش خواهش میکنم ولی خب اون هنوزم رویه حرفش هست
ماریا رو از اونجا بیرون کردن چون اجازه ی اینکه مامانشو ببینه نداشت
از اونجایی که خبر اعدام مامان ماریا همه جا پخش شده بود اونجا پر از خبرنگار و آرمی هایی بود که داشتن داد میزدن و از مامان بزرگ میخواستن که مامانه ماریا رو ببخشه
یکی از سرباز ها رفت سمت تهیونگ و گفت
؟: یکم دیگه اعدامش میکنن به نظرم دوستتون رو از اینجا ببرین
تهیونگ: باشه مرسی.... نامجون
نامجون:بله
تهیونگ:سربازه میگه یکم دیگه اعدامش میکنن ماریا رو از اینجا ببریم
نامجون:باشه .
تهیونگ و نامجون رفتن سمت دختری که پشت در اونجا نشسته بود و بقیه دور و برش بودن دیگه تلاشی برای نجات مامانش نمیکرد خوب میدونست که مامان بزرگ ( هی میخوام فحش ندم نمیشه ) قبول نمیکنه
نامجون:ماریا بیا از اینجا بریم باشه؟
ماریا:جیمینا ( کل حرفاش سرد و خشک و با بغضه)
جیمین: بله
ماریا:مگه قول ندادی نمیزاری مامانم رو اعدام کنن .
جیمین: آره قول دادم ولی
ماریا:ولی مامان من دیگه نمیتونه پنج دقیقه ی دیگه رو ببینه
جیمین:من ...من معذرت می خوام(گریش گرفت🥲)
جونگ کوک :هی جیمین گریه نکن
پارت هشتم
با صدای افتادن ماریا همه دویدن سمتش
بیمارستان
از زبون جیمین
پسرا همه رفتن و من موندم پیش ماریا نشسته بودم که دیدم بهوش اومده
جیمین:ماریا خوبی؟
ماریا: خوبم
جیمین:همین جا بمون تا برم بگم دکتر بیاد
بعد از چکاب شدن ماریا رفتیم خونه
از زبون خودم
چند روز بعد
امروز روز اجرای حکم بود
تو این چند روزه ماریا همش از مامان بزرگش میخواست مامانشو ببخشه ولی انگار اصلا حرف های ماریا رو نمی شنید و بازم میگفت اعدام
حتی الانم داره از مامان بزرگش خواهش میکنم ولی خب اون هنوزم رویه حرفش هست
ماریا رو از اونجا بیرون کردن چون اجازه ی اینکه مامانشو ببینه نداشت
از اونجایی که خبر اعدام مامان ماریا همه جا پخش شده بود اونجا پر از خبرنگار و آرمی هایی بود که داشتن داد میزدن و از مامان بزرگ میخواستن که مامانه ماریا رو ببخشه
یکی از سرباز ها رفت سمت تهیونگ و گفت
؟: یکم دیگه اعدامش میکنن به نظرم دوستتون رو از اینجا ببرین
تهیونگ: باشه مرسی.... نامجون
نامجون:بله
تهیونگ:سربازه میگه یکم دیگه اعدامش میکنن ماریا رو از اینجا ببریم
نامجون:باشه .
تهیونگ و نامجون رفتن سمت دختری که پشت در اونجا نشسته بود و بقیه دور و برش بودن دیگه تلاشی برای نجات مامانش نمیکرد خوب میدونست که مامان بزرگ ( هی میخوام فحش ندم نمیشه ) قبول نمیکنه
نامجون:ماریا بیا از اینجا بریم باشه؟
ماریا:جیمینا ( کل حرفاش سرد و خشک و با بغضه)
جیمین: بله
ماریا:مگه قول ندادی نمیزاری مامانم رو اعدام کنن .
جیمین: آره قول دادم ولی
ماریا:ولی مامان من دیگه نمیتونه پنج دقیقه ی دیگه رو ببینه
جیمین:من ...من معذرت می خوام(گریش گرفت🥲)
جونگ کوک :هی جیمین گریه نکن
۹.۱k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.