پارت56:
#پارت56:
- ایش چه از خانومش دفاع می کنه. در ضمن به تو ربطی نداره من وجی جونم چی به هم می گیم.
-فقط برات دعا می کنم آبجی.
-باشه توهم.
سرم رو به شیشه تکیه دادم. یهو یه جفت چشم آبی تو ذهنم اومد. دلم براش تنگ شده بود. پوف اصن اون کی بود که دلم برا اون تنگ شه؟
سعی کردم با تکون دادن سرم همه فکر ها رو از سرم بیرون کنم، ولی اون چشم های جادویی هیچ وقت از سرم بیرون نمی رفت.
اونقدری فکر کردم که کم کم پلک هام رو هم افتاد.
***
با احساس یکی که صدام می کرد آروم چشم هام رو باز کردم.
عه من که تو اتاقم بودم. یعنی صبح شده بود؟ چجوری اومدم اینجا؟ چقدر خنگ بودم خب لابد ارمیا بالا اوردم.
(بدبخت کمرش شکست)
- الینا جان، الینا جان!
- ها؟ ب.. بله؟
فاطمه خانم نگران نگاهم کرد و گفت:
- یکساعت صدات می زدم وقتی هم بیدار شدی به پنجره زل زدی و حرف نزدی. ترسوندیم دختر!
خندیدم و گفتم:
- وای ببخشید فاطی جونم! تو هپروت بودم.
- دستی روی سرم کشید و گفت:
-اشکال نداره مادر!
عه اولین بار بود می گفت "مادر" همیشه یا الینا یا الینا خانم صدام می زد. کمی جا خوردم ولی حرفش برام شیرین بود.
یهو از جام پریدم و گفتم:
-فاطمه خانم ساعت چنده؟
فاطمه خانم متعجب گفت:
- یه ربع به هشته خانم!
-یا خدااا بدبخت شدم. کلاسم دیرم شد. فاطی جون می تونی سریع یه لقمه برام بگیری تا من اماده شم؟
-چشم الینا خانم.
سریع از اتاق بیرون رفت. خودم رو تو سرویس بهداشتی پرت کردم. و زود زودی کارم رو انجام دادم. حالاااا چی بپوشمم؟ یه بسم الله گفتم و اولین مانتو شلواری که دم دستم اومد رو برداشتم. یه مانتو خردلی با شلوار مشکی. ای بدکم نبود. سریع لباسم رو پوشیدم و یه شال خردلی هم رو سرم انداختم. خداروشکر لباسام همیشه مرتب بود(البته به لطف فاطمه خانم) بخاطر همین لباسام رو سریع پیدا می کردم.
تو آینه به صورتم نگاه کردم یکم رنگ رو پریده بود یه برق لبی زدم. همین کافی بود. از اتاق بیرون رفتم و پله ها رو یکی دوتا پایین می رفتم.
لقمم رو از فاطی جونم گرفتم و از خونه بیرون زدم.
با حسرت به ماشینم نگاه کردم. ارمیا گفت دیگه حق استفاده ازش رو نداری و من فقط چشم گفتم. آهی کشیدم و به خیابون اصلی رفتم که یه تاکسی بگیرم.
قرار بود برامون یه استاد جدید بیاد. فکر نکنم راهم بده. ای خدا ماشینم گیر نمی اومد. یهو یه 206آلبالویی کنار پام ترمز کرد.
اهه مزاحم بود. چند بار بوق زد که روم رو اونور کردم. حوصله این یکی رو دیگه نداشتم.
- الیییییی! بیا سوار شو دیگه.
عههه این بهار بود. سریع صندلی جلو پریدم و گفتم:
- خو زودتر می گفتی! فکر کردم این مزاحمای سیخ سیخیه.
- خاکککک عالم! یکساعت خودم کشتم بس که بوق زدم.
انگشتم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
-ببین سرم داد نزن که خواهر شوهر بازی در میارم. حالا هم راه بیوفت دیرمون شد.
- ایش چه از خانومش دفاع می کنه. در ضمن به تو ربطی نداره من وجی جونم چی به هم می گیم.
-فقط برات دعا می کنم آبجی.
-باشه توهم.
سرم رو به شیشه تکیه دادم. یهو یه جفت چشم آبی تو ذهنم اومد. دلم براش تنگ شده بود. پوف اصن اون کی بود که دلم برا اون تنگ شه؟
سعی کردم با تکون دادن سرم همه فکر ها رو از سرم بیرون کنم، ولی اون چشم های جادویی هیچ وقت از سرم بیرون نمی رفت.
اونقدری فکر کردم که کم کم پلک هام رو هم افتاد.
***
با احساس یکی که صدام می کرد آروم چشم هام رو باز کردم.
عه من که تو اتاقم بودم. یعنی صبح شده بود؟ چجوری اومدم اینجا؟ چقدر خنگ بودم خب لابد ارمیا بالا اوردم.
(بدبخت کمرش شکست)
- الینا جان، الینا جان!
- ها؟ ب.. بله؟
فاطمه خانم نگران نگاهم کرد و گفت:
- یکساعت صدات می زدم وقتی هم بیدار شدی به پنجره زل زدی و حرف نزدی. ترسوندیم دختر!
خندیدم و گفتم:
- وای ببخشید فاطی جونم! تو هپروت بودم.
- دستی روی سرم کشید و گفت:
-اشکال نداره مادر!
عه اولین بار بود می گفت "مادر" همیشه یا الینا یا الینا خانم صدام می زد. کمی جا خوردم ولی حرفش برام شیرین بود.
یهو از جام پریدم و گفتم:
-فاطمه خانم ساعت چنده؟
فاطمه خانم متعجب گفت:
- یه ربع به هشته خانم!
-یا خدااا بدبخت شدم. کلاسم دیرم شد. فاطی جون می تونی سریع یه لقمه برام بگیری تا من اماده شم؟
-چشم الینا خانم.
سریع از اتاق بیرون رفت. خودم رو تو سرویس بهداشتی پرت کردم. و زود زودی کارم رو انجام دادم. حالاااا چی بپوشمم؟ یه بسم الله گفتم و اولین مانتو شلواری که دم دستم اومد رو برداشتم. یه مانتو خردلی با شلوار مشکی. ای بدکم نبود. سریع لباسم رو پوشیدم و یه شال خردلی هم رو سرم انداختم. خداروشکر لباسام همیشه مرتب بود(البته به لطف فاطمه خانم) بخاطر همین لباسام رو سریع پیدا می کردم.
تو آینه به صورتم نگاه کردم یکم رنگ رو پریده بود یه برق لبی زدم. همین کافی بود. از اتاق بیرون رفتم و پله ها رو یکی دوتا پایین می رفتم.
لقمم رو از فاطی جونم گرفتم و از خونه بیرون زدم.
با حسرت به ماشینم نگاه کردم. ارمیا گفت دیگه حق استفاده ازش رو نداری و من فقط چشم گفتم. آهی کشیدم و به خیابون اصلی رفتم که یه تاکسی بگیرم.
قرار بود برامون یه استاد جدید بیاد. فکر نکنم راهم بده. ای خدا ماشینم گیر نمی اومد. یهو یه 206آلبالویی کنار پام ترمز کرد.
اهه مزاحم بود. چند بار بوق زد که روم رو اونور کردم. حوصله این یکی رو دیگه نداشتم.
- الیییییی! بیا سوار شو دیگه.
عههه این بهار بود. سریع صندلی جلو پریدم و گفتم:
- خو زودتر می گفتی! فکر کردم این مزاحمای سیخ سیخیه.
- خاکککک عالم! یکساعت خودم کشتم بس که بوق زدم.
انگشتم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
-ببین سرم داد نزن که خواهر شوهر بازی در میارم. حالا هم راه بیوفت دیرمون شد.
۱۴.۰k
۱۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.