پارت دوازدهم
پارت دوازدهم
ویو آقای یانگ
یونگی به اون نامه مشکوک شد و با روانپزشک مورد اعتماد خودش خواهرش رو معاینه کرد
لعنت به این شانس
اما من به این راحتی کنار نمی کشم
بالاخره همه ی اون ثروت یونگی برای من و بچه هام میشه
یه نقشه ی بهتر دارم این دفعه هم زن یونگی رو می فرستم کنار هم خواهرشو
ا/ت ویو
امروز قرار بود برم برای اتاقم چند تا گل بیارم
با راننده شخصی اوپا می خواستم برم بازار گل
راننده مرد جوونی بود به اسم هیون بود
اوپا اونو تازه آورده بود
چون سرم توی گوشیم بود حواسم نبود اما وقتی کنار گذاشتمش دیدم ما توی یه بیابونی هستیم!
-آهای آقای هیون دارین کجا میرین؟
توچهی به حرفم نکرد و به رانندگیش ادامه داد
یه لحظه فکر کردم می خواد منو بدزده!
خواستم درو باز کنم اما قفل مرکزی رو زده بود
گوشیمو برداشتم تا به اوپا زنگ بزنم ولی لعنتی آنتن نمی داد!
از ترس اشک تو چشمام جمع شده بود نمی دونستم چیکار کنم.....
یونگی ویو
ساعت شیش عصر شده بود ولی ا/ت ساعت دو رفته بود بیرون
یعنی کجا رفته بود؟
هر چی به گوشیش و گوشی هیون زنگ میزدم هیچکدومشون جواب نمیدادن
چه بلایی سرشون اومده بود؟
بهتر بود می رفتم اداره پلیس پیگیری می کردم
ا/ت ویو
بدن بی جونم روی زمین بود و می لرزید
انقدر گریه کرده بودم چشمام هیچی رو نمی دید
لباسام همه پاره شده بود و بدن نسبتا لختم معلوم بود
یه دفعه در باز شد و اون هیون عوضی داخل شد
+خوب استراحت کردی پرنسس؟
-دهنتو ببند عوضی.....بالاخره اوپا پیدات میکنه و از این کارت پشیمونت میکنه
+اوووووو اگه می دونستی همه ی اینا زیر سرِ زنداشته چی؟
-چ.....چی؟؟؟
+داسام از همون اولشم از تو متنفر بود برای همین منو استخدام کرد و گفت در ازای پول بهت تجاوز کنم و این بلاهارو سرت بیارم
-داری دروغ میگی!
+خب بیا وویساشو گوش بده!
گوشیشو درآورد و وویس رو پلی کرد
صدای داسام بود که داشت می گفت انقدر بهت پول میدم ولی دختره رو ببر یه جای دور که یونگی هم نتونه پیداش کنه
باورم نمیشد داسام همچین آدمی باشه.....
یونگی ویو
دو روز شد که ا/ت نیومد خونه
من و داسام هر دو نگرانش بودیم
+یونگی....ای کاش خودمون می بردیمش
-راست میگی من خیلی احمق بودم
+فعلا بیا به فکر ا/ت باشیم که چجوری پیداش کنیم
همون لحظه گوشیم زنگ خورد
-بله؟
+آقای مین خواهرتونو پیدا کردیم ولی اون راننده شخصیتونو نتونستیم الان خواهرتون توی اداره پلیسه
-جدی؟؟؟؟ الان من و همسرم میاییم اونجا!
بالاخرهههه نوشتمش
ویو آقای یانگ
یونگی به اون نامه مشکوک شد و با روانپزشک مورد اعتماد خودش خواهرش رو معاینه کرد
لعنت به این شانس
اما من به این راحتی کنار نمی کشم
بالاخره همه ی اون ثروت یونگی برای من و بچه هام میشه
یه نقشه ی بهتر دارم این دفعه هم زن یونگی رو می فرستم کنار هم خواهرشو
ا/ت ویو
امروز قرار بود برم برای اتاقم چند تا گل بیارم
با راننده شخصی اوپا می خواستم برم بازار گل
راننده مرد جوونی بود به اسم هیون بود
اوپا اونو تازه آورده بود
چون سرم توی گوشیم بود حواسم نبود اما وقتی کنار گذاشتمش دیدم ما توی یه بیابونی هستیم!
-آهای آقای هیون دارین کجا میرین؟
توچهی به حرفم نکرد و به رانندگیش ادامه داد
یه لحظه فکر کردم می خواد منو بدزده!
خواستم درو باز کنم اما قفل مرکزی رو زده بود
گوشیمو برداشتم تا به اوپا زنگ بزنم ولی لعنتی آنتن نمی داد!
از ترس اشک تو چشمام جمع شده بود نمی دونستم چیکار کنم.....
یونگی ویو
ساعت شیش عصر شده بود ولی ا/ت ساعت دو رفته بود بیرون
یعنی کجا رفته بود؟
هر چی به گوشیش و گوشی هیون زنگ میزدم هیچکدومشون جواب نمیدادن
چه بلایی سرشون اومده بود؟
بهتر بود می رفتم اداره پلیس پیگیری می کردم
ا/ت ویو
بدن بی جونم روی زمین بود و می لرزید
انقدر گریه کرده بودم چشمام هیچی رو نمی دید
لباسام همه پاره شده بود و بدن نسبتا لختم معلوم بود
یه دفعه در باز شد و اون هیون عوضی داخل شد
+خوب استراحت کردی پرنسس؟
-دهنتو ببند عوضی.....بالاخره اوپا پیدات میکنه و از این کارت پشیمونت میکنه
+اوووووو اگه می دونستی همه ی اینا زیر سرِ زنداشته چی؟
-چ.....چی؟؟؟
+داسام از همون اولشم از تو متنفر بود برای همین منو استخدام کرد و گفت در ازای پول بهت تجاوز کنم و این بلاهارو سرت بیارم
-داری دروغ میگی!
+خب بیا وویساشو گوش بده!
گوشیشو درآورد و وویس رو پلی کرد
صدای داسام بود که داشت می گفت انقدر بهت پول میدم ولی دختره رو ببر یه جای دور که یونگی هم نتونه پیداش کنه
باورم نمیشد داسام همچین آدمی باشه.....
یونگی ویو
دو روز شد که ا/ت نیومد خونه
من و داسام هر دو نگرانش بودیم
+یونگی....ای کاش خودمون می بردیمش
-راست میگی من خیلی احمق بودم
+فعلا بیا به فکر ا/ت باشیم که چجوری پیداش کنیم
همون لحظه گوشیم زنگ خورد
-بله؟
+آقای مین خواهرتونو پیدا کردیم ولی اون راننده شخصیتونو نتونستیم الان خواهرتون توی اداره پلیسه
-جدی؟؟؟؟ الان من و همسرم میاییم اونجا!
بالاخرهههه نوشتمش
۲۷.۲k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.