فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۶
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۶
وارد اتاق شدم دیدم جونگ کوک پتو رو کشیده رو سر خودش... رفتم نزدیکش و گفتم:ج... جونگ کوک وقت دارو هاته. تکونی به خودش داد و پتو رو از رو سرش کشید یه لحظه دوباره چشمامون به هم اتصالی کرد که دوتامون بخاطرش سرخ شدیم و نگاهمون رو چرخوندیم سمت دیگه دارو هاشو از روی میز کنارش برداشتم ویکم ازش توی قاشق ریختم همونطور که سعی میکردم زیاد نگاهش نکنم قاشق رو گرفتم سمتش که قاشق رو از دستم گرفت و گفت:خ... خودم میخورم... . جو سنگینی کل اتاق رو گرفته بود یه حسی بهم میگفت که با گونه های سرخ جونگ کوک تنها کسی نیستم که داره از خجالت آب میشه... بعد از اینکه دارو هاشو بهش دادم و دستگاه رو محدد به انگشتش وصل کردم خواستم از اتاق خارج شم که یه تصمیم دیگه گرفتم و برگشتم رو به جونگ کوک و گفتم... ادامه داستان از زبان کوک: ا/ت* بعد از اینکه کارامو انجام داد میخواست بره که یهو برگشت و گفت:ب... بابت اتفاق امروز عذر میخوام از عمد نبود
من(کوکی):ن... نه خودمم میدونم اتفاقی بود... عیبی نداره. *ا/ت*:به هرحال... ب... بازم ببخشید. من(کوکی):گفتم که مشکلی نیست. *ا/ت*:من یه ساعت دیگه شیفتم تموم میشه...سعی میکنم بازم بیام بهت سر بزنم ولی فعلا میرم. من(کوکی):اوکی. *ا/ت*:فعلا خدافظ. من(کوکی):فعلا. *ا/ت* که وارد اتاق شد باز قلبم یه جوری شد کم کم داشتم به این باور میرسیدم که بیماریَم که داره نسبت به پرستارش حس پیدا میکنه... اما با اینکه داشتم به باورش میرسیدم ولی نمیدونم شاید حس خجالت یا انکار از سر خجالت بود که نمیخواستم بپذیرمش... دستی روی صورتم کشیدم و به ترک دیوار زل زدم حال دست خودم نبود و هیچ جوره نمیتونستم خودمو از افکاری که توی این چند روز دچارش شده بودم بیرون بکشم... همینجوری تو هَپَروت بودم یهو گوشیم زنگ خورد و تهیونگ بود جواب دادم... من(کوکی):سلام تهیونگ. تهیونگ:سلام بر بانی اعظم. من(کوکی):هه هه. تهیونگ:ببینم چیزی شده؟نکنه ناراحتی امروز نتونستیم بیام پیشت بخدا سرمون شلوغ کار... . من(کوکی):تهیونگ تهیونگ خودت میبری و میدوزیا قضیه این نیست اصلا ناراحت نیستم تَوَهم زدیا. تهیونگ:دیگع به من دروغ نگو چیشده راستشو بگو. من(کوکی):نه باور کن چیزی نشده... ف.... فقط... . تهیونگ:فقط چی؟. به این فکر افتادم که غیر مستقیم از تهیونگ یه سوالی بپرسم پس گفتم.... من(کوکی):راستش یکی از دوستام یه سوالی ازم پرسید نتونستم جوابشو پیدا کنم و فکرم درگیر شده... . (دوستت؟عاره جون خودت😹💔)
حماییت!
وارد اتاق شدم دیدم جونگ کوک پتو رو کشیده رو سر خودش... رفتم نزدیکش و گفتم:ج... جونگ کوک وقت دارو هاته. تکونی به خودش داد و پتو رو از رو سرش کشید یه لحظه دوباره چشمامون به هم اتصالی کرد که دوتامون بخاطرش سرخ شدیم و نگاهمون رو چرخوندیم سمت دیگه دارو هاشو از روی میز کنارش برداشتم ویکم ازش توی قاشق ریختم همونطور که سعی میکردم زیاد نگاهش نکنم قاشق رو گرفتم سمتش که قاشق رو از دستم گرفت و گفت:خ... خودم میخورم... . جو سنگینی کل اتاق رو گرفته بود یه حسی بهم میگفت که با گونه های سرخ جونگ کوک تنها کسی نیستم که داره از خجالت آب میشه... بعد از اینکه دارو هاشو بهش دادم و دستگاه رو محدد به انگشتش وصل کردم خواستم از اتاق خارج شم که یه تصمیم دیگه گرفتم و برگشتم رو به جونگ کوک و گفتم... ادامه داستان از زبان کوک: ا/ت* بعد از اینکه کارامو انجام داد میخواست بره که یهو برگشت و گفت:ب... بابت اتفاق امروز عذر میخوام از عمد نبود
من(کوکی):ن... نه خودمم میدونم اتفاقی بود... عیبی نداره. *ا/ت*:به هرحال... ب... بازم ببخشید. من(کوکی):گفتم که مشکلی نیست. *ا/ت*:من یه ساعت دیگه شیفتم تموم میشه...سعی میکنم بازم بیام بهت سر بزنم ولی فعلا میرم. من(کوکی):اوکی. *ا/ت*:فعلا خدافظ. من(کوکی):فعلا. *ا/ت* که وارد اتاق شد باز قلبم یه جوری شد کم کم داشتم به این باور میرسیدم که بیماریَم که داره نسبت به پرستارش حس پیدا میکنه... اما با اینکه داشتم به باورش میرسیدم ولی نمیدونم شاید حس خجالت یا انکار از سر خجالت بود که نمیخواستم بپذیرمش... دستی روی صورتم کشیدم و به ترک دیوار زل زدم حال دست خودم نبود و هیچ جوره نمیتونستم خودمو از افکاری که توی این چند روز دچارش شده بودم بیرون بکشم... همینجوری تو هَپَروت بودم یهو گوشیم زنگ خورد و تهیونگ بود جواب دادم... من(کوکی):سلام تهیونگ. تهیونگ:سلام بر بانی اعظم. من(کوکی):هه هه. تهیونگ:ببینم چیزی شده؟نکنه ناراحتی امروز نتونستیم بیام پیشت بخدا سرمون شلوغ کار... . من(کوکی):تهیونگ تهیونگ خودت میبری و میدوزیا قضیه این نیست اصلا ناراحت نیستم تَوَهم زدیا. تهیونگ:دیگع به من دروغ نگو چیشده راستشو بگو. من(کوکی):نه باور کن چیزی نشده... ف.... فقط... . تهیونگ:فقط چی؟. به این فکر افتادم که غیر مستقیم از تهیونگ یه سوالی بپرسم پس گفتم.... من(کوکی):راستش یکی از دوستام یه سوالی ازم پرسید نتونستم جوابشو پیدا کنم و فکرم درگیر شده... . (دوستت؟عاره جون خودت😹💔)
حماییت!
۷.۴k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.