فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۷
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۷
تهیونگ:چه سوالی؟. من(کوکی):اممم... راستش دوستم حس میکنه نسبت به یکی علاقه مند شده اما سردرگمه نمیدونم چجوری بگم ولی یه همچین حسی داره منم که هیچی از عشق و عاشقی سرم نمیشه نتونستم کمکی بهش بکنم البته دلم میخواست که میتونستم کمکش کنم ها... تهیونگ:منم زیاد چیزی از عشق و عاشقی سرم نمیشه اما یه سری کتاب و مقاله خوندم که میگفت عاشق شدن چهار مرحله داره. من(کوکی):چی؟چهار مرحله؟ تهیونگ:عاره چهار مرحله یکیش انکارِ عشق یعنی همش سعی میکنی بگی نه من عاشق نشدم بیخیال بابا و از اینجور حرفا... مرحله دوم اینه که با توجه به حسی که قلب داره و انکاری که خود طرف از عشقش میکنه باعث سردرگمی و گیج شدن میشه... مرحله سوم پذیرشه یعنی طرف با افتادن یه سری اتفاقات مختلف با قضیه کنار میاد و میپذیره که عاشقه و راهی برای مخفی کردنش نداره و مرحله آخر هم تلاش برای به دست آوردن اون عشقه اگه عشق حتی دو طرفه هم باشه باز برای مراحل دیگه تلاش لازمه اگرم یک طرفه باشه راه دراز تری پیش پای طرف قرار میگیره... . من(کوکی):به دوستم میگم اینارو شاید کمکش کنه. تهیونگ:حتما بهش بگو و بگو وقتی به مرحله آخر رسید از. جونش مایه بزاره. من(کوکی):باشه میگم... فقط. تهیونگ:فقط چی؟. من(کوکی):به حوری حرف میزنی انگار خودت صدبار تاحالا عاشق شدی چیزی هست به ماهم بگو تهیونگ:نه بابا گفتم که اینا رو از کتاب رمان و مقاله هایی که میخونم بلدم. من(کوکی):به هرحال مرسی ازت. تهیونگ:خواهش فقط به جونگ کوک سلام برسون. من(کوکی):چی؟
تهیونگ:همون دوستت دیگه. من(کوکی):خیلی شوخی بی مزه ای بود تهیونگ نکنه تو فکر کردی من اسم دوستم رو الکی گفتم ایم مشکل خودمه؟ تهیونگ:خب معلومه که همین فکر رو کردم تابلوعه. من(کوکی):هیچم اینجوری نیست اذیتمم نکن منو باش از کی کمک خواستم میدونستم میگفتم دوستم بره روانشناس. تهیونگ:باشه بابا توعم ولی خب اگه خبریه بگو ماهم بدونیم دیگه. من(کوکی):حرفای خودمو تحویل خودم میدی من گفتم مشکل من نیست و راستشم گفتم واقعا مشکل دوستم بود. تهیونگ:باشه اینجوری که تو میگی شاید واقعا مشکل خودت نیست. من(کوکی):شاید نه قطعا در ضمن قرصاتو بخور که دیگه از این تَوَهم ها نزنی. تهیونگ:اوکی باشه تو با این خل بازیات اصلا بهت نمیخوره عاشق باشی اصلا حرفمو پس میگیرم. من(کوکی):کاری که باید از اول میکردی. توی:هه هه تهیونگ:اوه اوه کوک منیجر داره زنگ میزنه من برم بعدا دوباره باهم حرف میزنیم. من(کوکی):باشه برو خدافظ. تهیونگ:خدافظ. هوه خداروشکر جمع کردم قضیه رو...
بچه ها خیلی خوابم میاد ادامشو فردا میزارم
کامنت و لایک و حماایت پلیز!♡
تهیونگ:چه سوالی؟. من(کوکی):اممم... راستش دوستم حس میکنه نسبت به یکی علاقه مند شده اما سردرگمه نمیدونم چجوری بگم ولی یه همچین حسی داره منم که هیچی از عشق و عاشقی سرم نمیشه نتونستم کمکی بهش بکنم البته دلم میخواست که میتونستم کمکش کنم ها... تهیونگ:منم زیاد چیزی از عشق و عاشقی سرم نمیشه اما یه سری کتاب و مقاله خوندم که میگفت عاشق شدن چهار مرحله داره. من(کوکی):چی؟چهار مرحله؟ تهیونگ:عاره چهار مرحله یکیش انکارِ عشق یعنی همش سعی میکنی بگی نه من عاشق نشدم بیخیال بابا و از اینجور حرفا... مرحله دوم اینه که با توجه به حسی که قلب داره و انکاری که خود طرف از عشقش میکنه باعث سردرگمی و گیج شدن میشه... مرحله سوم پذیرشه یعنی طرف با افتادن یه سری اتفاقات مختلف با قضیه کنار میاد و میپذیره که عاشقه و راهی برای مخفی کردنش نداره و مرحله آخر هم تلاش برای به دست آوردن اون عشقه اگه عشق حتی دو طرفه هم باشه باز برای مراحل دیگه تلاش لازمه اگرم یک طرفه باشه راه دراز تری پیش پای طرف قرار میگیره... . من(کوکی):به دوستم میگم اینارو شاید کمکش کنه. تهیونگ:حتما بهش بگو و بگو وقتی به مرحله آخر رسید از. جونش مایه بزاره. من(کوکی):باشه میگم... فقط. تهیونگ:فقط چی؟. من(کوکی):به حوری حرف میزنی انگار خودت صدبار تاحالا عاشق شدی چیزی هست به ماهم بگو تهیونگ:نه بابا گفتم که اینا رو از کتاب رمان و مقاله هایی که میخونم بلدم. من(کوکی):به هرحال مرسی ازت. تهیونگ:خواهش فقط به جونگ کوک سلام برسون. من(کوکی):چی؟
تهیونگ:همون دوستت دیگه. من(کوکی):خیلی شوخی بی مزه ای بود تهیونگ نکنه تو فکر کردی من اسم دوستم رو الکی گفتم ایم مشکل خودمه؟ تهیونگ:خب معلومه که همین فکر رو کردم تابلوعه. من(کوکی):هیچم اینجوری نیست اذیتمم نکن منو باش از کی کمک خواستم میدونستم میگفتم دوستم بره روانشناس. تهیونگ:باشه بابا توعم ولی خب اگه خبریه بگو ماهم بدونیم دیگه. من(کوکی):حرفای خودمو تحویل خودم میدی من گفتم مشکل من نیست و راستشم گفتم واقعا مشکل دوستم بود. تهیونگ:باشه اینجوری که تو میگی شاید واقعا مشکل خودت نیست. من(کوکی):شاید نه قطعا در ضمن قرصاتو بخور که دیگه از این تَوَهم ها نزنی. تهیونگ:اوکی باشه تو با این خل بازیات اصلا بهت نمیخوره عاشق باشی اصلا حرفمو پس میگیرم. من(کوکی):کاری که باید از اول میکردی. توی:هه هه تهیونگ:اوه اوه کوک منیجر داره زنگ میزنه من برم بعدا دوباره باهم حرف میزنیم. من(کوکی):باشه برو خدافظ. تهیونگ:خدافظ. هوه خداروشکر جمع کردم قضیه رو...
بچه ها خیلی خوابم میاد ادامشو فردا میزارم
کامنت و لایک و حماایت پلیز!♡
۸.۶k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.