فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۵
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۳۵
و بعد دوتا پا داشتم دو تا دیگه قرض گرفتم و از اتاق زدم بیرون ضربان قلبم تا عرش الهی میرفت... من قبلنا تو حالت عادی اگه عکس کوک رو میدیدم قلبم سینه مو جر میداد الان... احساس میکنم الاناس که بمیرم قلبمو گرفته بودم و همونجوری خودمو رسوندم به یه بخش و توی یه راهروی خلوت روی یه صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم... درسته خیلی خیلی حادثه ای و کوتاه بود اما هنوز میتونستم گرمای ل. ب. ا. ش رو روی ل. ب. ا. م حس کنم وای خدا بهش فکرم میکردم قلبم میخواست خودشو پاره کنه
ادامه داستان از زبان کوک: *ا/ت* که از اتاق رفت بیرون تازه شوکی که بهم وارد شد رو حس کردم قلبم به خاطر اتفاقی که افتاد جوری لرزید که تمام موهای تنم همراهش سیخ شد هنوز رو زمین افتاده بودم... نمیتونستم از جام جمع بخورم قلبم انگار یه پَره پروانه ای توش بود... به بدبختی خودمو از رو زمین جمع کردم و رفتم دراز کشیدم رو تخت...یکدفعه فهمیدم *ا/ت* انقدر از افتادن اون اتفاق هول شد که یادش رفت دستگاه رو دوباره به انگشتم وصل کنه خنده م گرفت... ولی یهو دوباره یاد اتفاقی که افتاد افتادم و خنده مو به کل فراموش کردم و گفتم:البته مطمئنم اندازه من بهش شوک وارد نشده هنوزم که هنوزه قلبم ضربانش بالاعه نمیدونم چرا اما انگار قلبم نمیخواست آروم بگیره... یه حسی کل وجودمو گرفته بود... در صورتی که همش به فکر فرار ازش بودم یهو به این فکر افتادم که خدایا چند دقیقه دیگه فکر کنم دارو دارم الان *ا/ت* بیاد چی کنم نه...اون سوتی عاشقتم کم بود اینم بهش اضافه شد نفس عمیقی کشیدم و به میز جلوم که لپ تاپ روش بود نگاه کردم گیم رو خیلی دوست داشتم اما اصلا حوصله ش نبود پس یکم میز رو عقب دادم وکامل دراز کشیدم اصلا نمیدونم چرا ولی انگار اتفاقات یهویی که با *ا/ت* برام رخ میداد شده بود بخشی از وجودم... روزی که یهویی بغلش کردم وقتی یهویی بهش پیام دادم وقتی از دهنم در رفت و گفتم عاشقشم و حتی اتفاق همین الان... پتو رو روی سَرَم کشیدم و همونجور که بیشتر توی بالشتم فرو میرفتم توی افکارم بیشتر غرق میشدم... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):چند دقیقه که گذشت کمی حالم بهتر شد
از جام بلند شدم تازه فهمیدم یادم رفته که دستگاه رو به انگشت جونگ کوک وصل کنم در ضمن دارو هاشم موندهاینا کارای عادی بودن و مشکلی باهاشون نداشتم مشکلم این بود تازه قلبم آروم شده بود الان چجوری میرفتم پیش جونگ کوک به هرحال هنوز شیفتم تموم نشده بود و نمیتونستم پرستار دیگه ای بفرستم رو سرش و اگه خودمم نمیرفتم که به کاراش برسم ریسکش از رَم کردن دوباره قلب من بیشتر بود پس رفتم پیش نفسی گرفتم و در زدم که جونگ کوک با صدای آروم گفت:بیا تو...
حماییت♡
و بعد دوتا پا داشتم دو تا دیگه قرض گرفتم و از اتاق زدم بیرون ضربان قلبم تا عرش الهی میرفت... من قبلنا تو حالت عادی اگه عکس کوک رو میدیدم قلبم سینه مو جر میداد الان... احساس میکنم الاناس که بمیرم قلبمو گرفته بودم و همونجوری خودمو رسوندم به یه بخش و توی یه راهروی خلوت روی یه صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم... درسته خیلی خیلی حادثه ای و کوتاه بود اما هنوز میتونستم گرمای ل. ب. ا. ش رو روی ل. ب. ا. م حس کنم وای خدا بهش فکرم میکردم قلبم میخواست خودشو پاره کنه
ادامه داستان از زبان کوک: *ا/ت* که از اتاق رفت بیرون تازه شوکی که بهم وارد شد رو حس کردم قلبم به خاطر اتفاقی که افتاد جوری لرزید که تمام موهای تنم همراهش سیخ شد هنوز رو زمین افتاده بودم... نمیتونستم از جام جمع بخورم قلبم انگار یه پَره پروانه ای توش بود... به بدبختی خودمو از رو زمین جمع کردم و رفتم دراز کشیدم رو تخت...یکدفعه فهمیدم *ا/ت* انقدر از افتادن اون اتفاق هول شد که یادش رفت دستگاه رو دوباره به انگشتم وصل کنه خنده م گرفت... ولی یهو دوباره یاد اتفاقی که افتاد افتادم و خنده مو به کل فراموش کردم و گفتم:البته مطمئنم اندازه من بهش شوک وارد نشده هنوزم که هنوزه قلبم ضربانش بالاعه نمیدونم چرا اما انگار قلبم نمیخواست آروم بگیره... یه حسی کل وجودمو گرفته بود... در صورتی که همش به فکر فرار ازش بودم یهو به این فکر افتادم که خدایا چند دقیقه دیگه فکر کنم دارو دارم الان *ا/ت* بیاد چی کنم نه...اون سوتی عاشقتم کم بود اینم بهش اضافه شد نفس عمیقی کشیدم و به میز جلوم که لپ تاپ روش بود نگاه کردم گیم رو خیلی دوست داشتم اما اصلا حوصله ش نبود پس یکم میز رو عقب دادم وکامل دراز کشیدم اصلا نمیدونم چرا ولی انگار اتفاقات یهویی که با *ا/ت* برام رخ میداد شده بود بخشی از وجودم... روزی که یهویی بغلش کردم وقتی یهویی بهش پیام دادم وقتی از دهنم در رفت و گفتم عاشقشم و حتی اتفاق همین الان... پتو رو روی سَرَم کشیدم و همونجور که بیشتر توی بالشتم فرو میرفتم توی افکارم بیشتر غرق میشدم... ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):چند دقیقه که گذشت کمی حالم بهتر شد
از جام بلند شدم تازه فهمیدم یادم رفته که دستگاه رو به انگشت جونگ کوک وصل کنم در ضمن دارو هاشم موندهاینا کارای عادی بودن و مشکلی باهاشون نداشتم مشکلم این بود تازه قلبم آروم شده بود الان چجوری میرفتم پیش جونگ کوک به هرحال هنوز شیفتم تموم نشده بود و نمیتونستم پرستار دیگه ای بفرستم رو سرش و اگه خودمم نمیرفتم که به کاراش برسم ریسکش از رَم کردن دوباره قلب من بیشتر بود پس رفتم پیش نفسی گرفتم و در زدم که جونگ کوک با صدای آروم گفت:بیا تو...
حماییت♡
۸.۱k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.