دختر مغرور من🥲
دختر مغرور من🥲
پارت17
مامان ات: پسرم تو پسر خوبی هستی و متضاد برادرتی اگه یه روزی من چیزیم شد مواظب ات باش
☆چشم خاله
مامان ات: من میدونم عاشق ات هستی
☆چی ن ن خاله اینطور نیست
مامان ات: چرا هست من صبح داخل اتاق دیدمتون و میدونم چرا لب ات زخمه پس مواظبش باش
☆(جیمین اون لحظه داشت از خجالت اب میشد و گوشاش قرمز قرمز شده بود ) چشم چشم خاله🫠🫠
♡روتخت دراز کشیده بودم دیدم در اتاقم باز شد جیمین بود
☆ات میشه حرف بزنیم
♡ارع اما اگه باز میخوای بگی عاشقتم و اینا اصلا حوصلش رو ندارم
☆ن نمیخوام در مورد این چیزا بگم
♡خوب چیه
☆میشه در مورد گذشتت برام بگی و اینکه چرا دختری مغرور و سردی و نمیخوای عاشق شی
♡میشه چیزی نگم
☆ن لطفا بگو
♡خوب بیا اینجا تا بهت بگم
☆رفتم رو تخت نشستم و خوابید رو پاهام باورم نمیشد شروع کرد به گفتن
♡منو مامان و بابام زندگی خوبی داشتیم من اون موقع دختری شاد و کیوت بودم داخل روستای ما من خوش رو ترین و خوش خنده ترین دختر بود تا اینکه یه روز بابام رفت سر کار اونجا پارک مو بابام رو تهدید کرده بود و روش اسلحه کشیده بود بابام هم امده از خودش دفاع کنه که پارک مو بهش شلیک میکنه
☆چی امکان نداره
♡بزار بگم......
مامانم هم وقتی پارک مو داشته بابام رو میزده اونجا بوده و میاد بره همه چی رو به پلیس بگه که مامانم رو با جون من تهدید میکنه از اون موقع تا پریروز من و مامانم داخل اون خونه بودیم و من از 12سالگی بعد از اینکه رفتم داخل خونه اون قاتل افسرده شدم و الان فقط دوروز هست که خوشحالم و انگار دیگه از دست اون مرتیکه خلاص شدم برای این میترسم عاشق شم چون شاید منم تقدیرم مثل مامانم بشه شاید کسی که عاشقش شم بمیره و بچه هام مثل من افسرده شن برای همین دوست ندارم عاشق شم
☆ ات ات منو نگاه کن قرار نیست این اتفاق بیفته هر کی خودش سرنوشتش رو رقم میزنه پدرت سر دعوا با پارک مو مرد قرار نیست اینا برات اتفاق بیفته
♡از کجا میدونی
☆میدونم تو خودت میتونی جلوی این اتفاق رو بگیری
♡جیمین پارک مو ما رو پیدا نمیکنه مگه نه
☆نه پیدا نمیکنه فردا باهم میریم و یه خونه داخل یه شهر که خیلی از اینجا دور باشه پیدا میکنیم و هم اونجا زندگی میکنیم
♡جیمین یه چیز بگم
☆بگو
♡دوست دارم
☆میدونم منم دوست دارم
♡پرو
☆الان نشونت میدم پرو کیه شروع کردم به قلقلک دادن و صدای خنده هامون کل خونه رو ورداشته بود همون جور که داشتیم هم دیگه رو قلقلک میدادیم رفتیم زیر پتو و یه پتو انداختیم رو سرمون داشتم ات رو میبوسیدم که یهو در اتاق باز شد مامان ات بود یهو پتو از رو سرمون کشیده شد
مامان ات: اهای زیر پتو چیکار میکنین
♡هیچی
☆هیچی
مامان ات: جیمین گفتم از ات مراقبت کن نه در روز صد بار ببوسش کن.....
پارت17
مامان ات: پسرم تو پسر خوبی هستی و متضاد برادرتی اگه یه روزی من چیزیم شد مواظب ات باش
☆چشم خاله
مامان ات: من میدونم عاشق ات هستی
☆چی ن ن خاله اینطور نیست
مامان ات: چرا هست من صبح داخل اتاق دیدمتون و میدونم چرا لب ات زخمه پس مواظبش باش
☆(جیمین اون لحظه داشت از خجالت اب میشد و گوشاش قرمز قرمز شده بود ) چشم چشم خاله🫠🫠
♡روتخت دراز کشیده بودم دیدم در اتاقم باز شد جیمین بود
☆ات میشه حرف بزنیم
♡ارع اما اگه باز میخوای بگی عاشقتم و اینا اصلا حوصلش رو ندارم
☆ن نمیخوام در مورد این چیزا بگم
♡خوب چیه
☆میشه در مورد گذشتت برام بگی و اینکه چرا دختری مغرور و سردی و نمیخوای عاشق شی
♡میشه چیزی نگم
☆ن لطفا بگو
♡خوب بیا اینجا تا بهت بگم
☆رفتم رو تخت نشستم و خوابید رو پاهام باورم نمیشد شروع کرد به گفتن
♡منو مامان و بابام زندگی خوبی داشتیم من اون موقع دختری شاد و کیوت بودم داخل روستای ما من خوش رو ترین و خوش خنده ترین دختر بود تا اینکه یه روز بابام رفت سر کار اونجا پارک مو بابام رو تهدید کرده بود و روش اسلحه کشیده بود بابام هم امده از خودش دفاع کنه که پارک مو بهش شلیک میکنه
☆چی امکان نداره
♡بزار بگم......
مامانم هم وقتی پارک مو داشته بابام رو میزده اونجا بوده و میاد بره همه چی رو به پلیس بگه که مامانم رو با جون من تهدید میکنه از اون موقع تا پریروز من و مامانم داخل اون خونه بودیم و من از 12سالگی بعد از اینکه رفتم داخل خونه اون قاتل افسرده شدم و الان فقط دوروز هست که خوشحالم و انگار دیگه از دست اون مرتیکه خلاص شدم برای این میترسم عاشق شم چون شاید منم تقدیرم مثل مامانم بشه شاید کسی که عاشقش شم بمیره و بچه هام مثل من افسرده شن برای همین دوست ندارم عاشق شم
☆ ات ات منو نگاه کن قرار نیست این اتفاق بیفته هر کی خودش سرنوشتش رو رقم میزنه پدرت سر دعوا با پارک مو مرد قرار نیست اینا برات اتفاق بیفته
♡از کجا میدونی
☆میدونم تو خودت میتونی جلوی این اتفاق رو بگیری
♡جیمین پارک مو ما رو پیدا نمیکنه مگه نه
☆نه پیدا نمیکنه فردا باهم میریم و یه خونه داخل یه شهر که خیلی از اینجا دور باشه پیدا میکنیم و هم اونجا زندگی میکنیم
♡جیمین یه چیز بگم
☆بگو
♡دوست دارم
☆میدونم منم دوست دارم
♡پرو
☆الان نشونت میدم پرو کیه شروع کردم به قلقلک دادن و صدای خنده هامون کل خونه رو ورداشته بود همون جور که داشتیم هم دیگه رو قلقلک میدادیم رفتیم زیر پتو و یه پتو انداختیم رو سرمون داشتم ات رو میبوسیدم که یهو در اتاق باز شد مامان ات بود یهو پتو از رو سرمون کشیده شد
مامان ات: اهای زیر پتو چیکار میکنین
♡هیچی
☆هیچی
مامان ات: جیمین گفتم از ات مراقبت کن نه در روز صد بار ببوسش کن.....
۱۵.۹k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.