پارت ۴۶
پارت ۴۶
.........
♡چرا انقدر راحت میگی ماریا عقلتو از دست دادی؟
●اره باید بمیره میفهمی ؟
♡میفهمم خیلی اذیتت کرده اما واقعاً آخه کشتنش به دست پسرات؟
●میدونی چی احساسی میکنم احساس میکنم که جام خونی رو خورده و هیچ اثری روش نداشته میخوام پسرامو برگردونم میدونی وقتی که اومدم پیش جکسون فهمیدم که برادرش پسرامو به فرزندی گرفته خیلی ترسیدم و ترسی که داشتم به واقعیت تبدیل شد اونها تبدیل شدن به خون آشام برام مهم نیست که میمیرم برام مهم نیست زندانی میشم برام مهمه که پسرام بتونن برگردن به زندگی عادیشون عاشق شن بدون اینکه درد داشته باشن توی خورشید قدم بردارن به خوبی میدونم که جی هوپ و جیمین عاشق قدم زدنن ولی الان ازشون گرفته شده
♡باشه پس من بهشون میگم نگران نباش
●خیلی ازت ممنونم الکس تو خیلی دختر خوبی هستی
♡خواهش میکنم حالا برو قبل از اینکه لو بری
مایا بعد از خداحافظی با الکس با برداشتن کیفش و زدن عینکش سمت یه فروشگاه رفت و مامورایی که دنبالشن از راه به در میکرد تا بتونه بره خونه قدیمیشون
روز بعد*
+حتماً باید این لباسو بپوشم؟
نارا کسی بود که این حرفو زد و به لباسش اشاره میکرد
&آره رئیس اونجا گفته بود که باید رنگ زرد و آبی باشه منم همینو پیدا کردم
+این کارو فقط دارم واسه فنام میکنم
_نصفت شبیه موزه
اینو کوکی میگفت که با قهوه داشت از کنارشون رد میشد
=هی به نظرم خوشگل شده
اینم جیمینی میگفت که داشت از نارا عکس میگرفت
+مرسی جیمین
بعد اینکه لینا رو کشتن کمی فیلم دیده بودن و بعدشم هر کی یه جا خوابش برده بود البته شاید امروز خبر خوبیم
یونا با اعتراض گفت
*این ناعادلانه است برای تو قهوه میارن برای من نمیارن اصلاً من نمیدونم ما چرا باید ساعت ۷ صبح نارا رو آماده کنیم در حالی که کنسرتی که قراره اجرا بشه ساعت ۹ شبه
هانا که داشت لباس نارا رو چک میکرد به آرومی گفت
&اولاً آروم باش این آخرین قهوه بود دومن قرار نیست آمادش کنم فقط دارم چک میکنم که بدونم توی اون ساعت باید چیکار کنم
# * خیلی مسخرست
اینو یونگی و یونا هماهنگ گفتن.........
.........
♡چرا انقدر راحت میگی ماریا عقلتو از دست دادی؟
●اره باید بمیره میفهمی ؟
♡میفهمم خیلی اذیتت کرده اما واقعاً آخه کشتنش به دست پسرات؟
●میدونی چی احساسی میکنم احساس میکنم که جام خونی رو خورده و هیچ اثری روش نداشته میخوام پسرامو برگردونم میدونی وقتی که اومدم پیش جکسون فهمیدم که برادرش پسرامو به فرزندی گرفته خیلی ترسیدم و ترسی که داشتم به واقعیت تبدیل شد اونها تبدیل شدن به خون آشام برام مهم نیست که میمیرم برام مهم نیست زندانی میشم برام مهمه که پسرام بتونن برگردن به زندگی عادیشون عاشق شن بدون اینکه درد داشته باشن توی خورشید قدم بردارن به خوبی میدونم که جی هوپ و جیمین عاشق قدم زدنن ولی الان ازشون گرفته شده
♡باشه پس من بهشون میگم نگران نباش
●خیلی ازت ممنونم الکس تو خیلی دختر خوبی هستی
♡خواهش میکنم حالا برو قبل از اینکه لو بری
مایا بعد از خداحافظی با الکس با برداشتن کیفش و زدن عینکش سمت یه فروشگاه رفت و مامورایی که دنبالشن از راه به در میکرد تا بتونه بره خونه قدیمیشون
روز بعد*
+حتماً باید این لباسو بپوشم؟
نارا کسی بود که این حرفو زد و به لباسش اشاره میکرد
&آره رئیس اونجا گفته بود که باید رنگ زرد و آبی باشه منم همینو پیدا کردم
+این کارو فقط دارم واسه فنام میکنم
_نصفت شبیه موزه
اینو کوکی میگفت که با قهوه داشت از کنارشون رد میشد
=هی به نظرم خوشگل شده
اینم جیمینی میگفت که داشت از نارا عکس میگرفت
+مرسی جیمین
بعد اینکه لینا رو کشتن کمی فیلم دیده بودن و بعدشم هر کی یه جا خوابش برده بود البته شاید امروز خبر خوبیم
یونا با اعتراض گفت
*این ناعادلانه است برای تو قهوه میارن برای من نمیارن اصلاً من نمیدونم ما چرا باید ساعت ۷ صبح نارا رو آماده کنیم در حالی که کنسرتی که قراره اجرا بشه ساعت ۹ شبه
هانا که داشت لباس نارا رو چک میکرد به آرومی گفت
&اولاً آروم باش این آخرین قهوه بود دومن قرار نیست آمادش کنم فقط دارم چک میکنم که بدونم توی اون ساعت باید چیکار کنم
# * خیلی مسخرست
اینو یونگی و یونا هماهنگ گفتن.........
۵.۲k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.