جیمین:در خونه رو باز کردم و رفتیم تو
جیمین:در خونه رو باز کردم و رفتیم تو
ا.ت کجایی
یونگی:هیس خوابیده
جیمین:گردن درد میگیره اینجا
آروم بغلش کردم و بردمش توی اتاق
گذاشتمش روی تخت
یونگی:جیمین میشه کمکم کنی برم حموم؟
جیمین:حتما هیونگ بریم
یونگی:فقط لباس و وسایلامو بیار و اگه میشه لباسمو در بیاری
جیمین:لباسشو از تنش در اووردم و حوله و لباساشو گذاشتم روی پاتختی و رفتم اتاق ا.ت
ببینم بیدار شده یا نه
نشستم کنارش...
نمیتونم زیباییش و انکار کنم
آروم موهای خرمایی رنگش و از روی صورتش کنار زدم نمیدونم چیکار کردی باهام که اینطور وابستت شدم بچه
ولی تا وقتی که مطمعن نشدم احساساتم درسته و لطمه ای بهم نمیزنه خاموش نگهش میدارم.
خواستم ببوسمش که یونگی از حموم اومدم بیرون قبل از اینکه ببینه بلند شدم..
درد که نداشتی یونگی
یونگی:همه خستگی بدنم در رفت جیمین
بریم یه چیزی بخوریم؟
جیمین:بریم..ا.ت رو بیدار کنم؟
یونگی:نه فک کنم خستست.بزار بخوابه
جیمین:باشه ای گفتم و باهم از اتاق رفتیم بیرون
ا.ت:نفسم بند اومده بود چشمامو باز کردم که بلافاصله قطره اشکی از گوشه چشمم چکید پایین
این چه سرنوشتیه من دارم؟
وای ج.جیمین اون واقعا دوسم داره؟
اشکمو پاک کردم
ولی ولی....
هی خدا خودت منو نجات بده..
از اتاق رفتم بیرون
جیمین:بیدار شدی؟
یونگی:همونطور که همبرگرارو سرخ میکردم گفتم بیا بشین الان غذا آماده میشه
ا.ت:آروم باشه ای گفتم و نشستم روی صندلی
یونگ...
ببخشید امم حالت خوبه؟
یونگی:لبخند کمرنگی زدم
مشکلی نیست میتونی اسمم و صدا کنی
آره خوبم
جیمین:هیونگ و خیلی ضعیف تصور کردی؟
خندیدم و گفتم انگار نه انگار دستش شکسته وایساده داره همبرگر سرخ میکنه
یونگی:خندیدم،
بجای این حرفا پاشو بقیه وسایلارو آماده کن
ا.ت:من الان برمیگردم
رفتم توی حیاط و نشستم روی تاب..
ا.ت کجایی
یونگی:هیس خوابیده
جیمین:گردن درد میگیره اینجا
آروم بغلش کردم و بردمش توی اتاق
گذاشتمش روی تخت
یونگی:جیمین میشه کمکم کنی برم حموم؟
جیمین:حتما هیونگ بریم
یونگی:فقط لباس و وسایلامو بیار و اگه میشه لباسمو در بیاری
جیمین:لباسشو از تنش در اووردم و حوله و لباساشو گذاشتم روی پاتختی و رفتم اتاق ا.ت
ببینم بیدار شده یا نه
نشستم کنارش...
نمیتونم زیباییش و انکار کنم
آروم موهای خرمایی رنگش و از روی صورتش کنار زدم نمیدونم چیکار کردی باهام که اینطور وابستت شدم بچه
ولی تا وقتی که مطمعن نشدم احساساتم درسته و لطمه ای بهم نمیزنه خاموش نگهش میدارم.
خواستم ببوسمش که یونگی از حموم اومدم بیرون قبل از اینکه ببینه بلند شدم..
درد که نداشتی یونگی
یونگی:همه خستگی بدنم در رفت جیمین
بریم یه چیزی بخوریم؟
جیمین:بریم..ا.ت رو بیدار کنم؟
یونگی:نه فک کنم خستست.بزار بخوابه
جیمین:باشه ای گفتم و باهم از اتاق رفتیم بیرون
ا.ت:نفسم بند اومده بود چشمامو باز کردم که بلافاصله قطره اشکی از گوشه چشمم چکید پایین
این چه سرنوشتیه من دارم؟
وای ج.جیمین اون واقعا دوسم داره؟
اشکمو پاک کردم
ولی ولی....
هی خدا خودت منو نجات بده..
از اتاق رفتم بیرون
جیمین:بیدار شدی؟
یونگی:همونطور که همبرگرارو سرخ میکردم گفتم بیا بشین الان غذا آماده میشه
ا.ت:آروم باشه ای گفتم و نشستم روی صندلی
یونگ...
ببخشید امم حالت خوبه؟
یونگی:لبخند کمرنگی زدم
مشکلی نیست میتونی اسمم و صدا کنی
آره خوبم
جیمین:هیونگ و خیلی ضعیف تصور کردی؟
خندیدم و گفتم انگار نه انگار دستش شکسته وایساده داره همبرگر سرخ میکنه
یونگی:خندیدم،
بجای این حرفا پاشو بقیه وسایلارو آماده کن
ا.ت:من الان برمیگردم
رفتم توی حیاط و نشستم روی تاب..
۴.۵k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.