سایه
#سایه
`𝘚𝘩𝘢𝘥𝘰𝘸
#part25
ویو‹ا.ت›
نشستم روی تاب
هوا تقریبا سرد بود
بلیز بافتی که پوشیده بودم گرم نگهم میداشت
از طناب تاب گرفتم و سرمو تکیه دادم بهش
که یهو سگ یونگی اومد جلوم
خواستم جیغ بزنم که سرشو کج کرد و نشست زمین جلوی من
خندیدم و با ترس دستمو بردم سمتش
که سرشو چسبوند به دستم
آیگوو چقد خوبه
میتونم باهات درد و دل کنم کوچولو؟
اسمت فک کنم پم بود درسته؟
زبونشو در اوورد و نزدیک ترم نشست
پس شروع میکنم
نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی چمنا
همون طور که نگاهم به ماه و اسمون وستاره بود لب زدم
وقتی که به دنیا اومدم مامانم مرد
همیشه خودم و مقصر مرگ مادرم میدونستم..
بابام یه مافیا بود
کسی که رحمی به هیچ کس نداشت هرکس جلوی راهش بود و میکشت کم کم بهش شک کرده بودم مرگ مامانمم کار اون بوده
هرچیزی که فک کنی داشتم پم
خونه بزرگ ماشین لباسای رنگارنگ و هرچیزی که فک کنی
خندیدم و ادامه دادم:اما برام مهم نبود من یه زندگی آروم و بی دردسر میخواستم..
نه با پول کثیف بابام
ازش جدا شدم تا آروم زندگی کنم
همه چی خوب بود تا وقتی که یونگی اومد دانشگاه دفه اولی که دیدمش خیلی ازش خوشم اومد اما فک کردم حس مسخره ایه
هرروز که میگذشت حس میکردم بیشتر عاشقشم اما خب ولش
هیچوقت فک نمیکردم زندگیم اینطور باشه
دوری از پدرم و بعدش اومدنم تو اینجا
اولین باری که جیمین بهم سیلی زد و یادمه
ازش متنفر بودم هم از اون هم از یونگی همه عشقم یهو از بین رفت
اما الان باز داره برمیگرده
هیچوقت فک نمیکردم پم
اصلا نمیدونم چی میشه
آخر این داستان قشنگه؟
ولی من خیلی دلم برای مامانم تنگ شده پم
با اینکه هیچوقت ندیدمش اما دلم میخواست الان کنارم بود بغلش میکردم بهم میگفت هیچی نیست دخترم من همیشه هستم مواظبتم
بغضم شکست و آروم قطره های اشکم آزاد شد..
پم من خیلی بدبختم مگه نه
زندانی بودنم اینجا
حس مبهم و سردرگمی
حسم به یونگی اصلا نمیدونم چه کوفتیه
کاش مامانم پیشم بود پم
اشکامو پاک کردم و پاشدم نشستم
آیگوو چقد ساکت به حرفام گوش میکنی تو
`𝘚𝘩𝘢𝘥𝘰𝘸
#part25
ویو‹ا.ت›
نشستم روی تاب
هوا تقریبا سرد بود
بلیز بافتی که پوشیده بودم گرم نگهم میداشت
از طناب تاب گرفتم و سرمو تکیه دادم بهش
که یهو سگ یونگی اومد جلوم
خواستم جیغ بزنم که سرشو کج کرد و نشست زمین جلوی من
خندیدم و با ترس دستمو بردم سمتش
که سرشو چسبوند به دستم
آیگوو چقد خوبه
میتونم باهات درد و دل کنم کوچولو؟
اسمت فک کنم پم بود درسته؟
زبونشو در اوورد و نزدیک ترم نشست
پس شروع میکنم
نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم روی چمنا
همون طور که نگاهم به ماه و اسمون وستاره بود لب زدم
وقتی که به دنیا اومدم مامانم مرد
همیشه خودم و مقصر مرگ مادرم میدونستم..
بابام یه مافیا بود
کسی که رحمی به هیچ کس نداشت هرکس جلوی راهش بود و میکشت کم کم بهش شک کرده بودم مرگ مامانمم کار اون بوده
هرچیزی که فک کنی داشتم پم
خونه بزرگ ماشین لباسای رنگارنگ و هرچیزی که فک کنی
خندیدم و ادامه دادم:اما برام مهم نبود من یه زندگی آروم و بی دردسر میخواستم..
نه با پول کثیف بابام
ازش جدا شدم تا آروم زندگی کنم
همه چی خوب بود تا وقتی که یونگی اومد دانشگاه دفه اولی که دیدمش خیلی ازش خوشم اومد اما فک کردم حس مسخره ایه
هرروز که میگذشت حس میکردم بیشتر عاشقشم اما خب ولش
هیچوقت فک نمیکردم زندگیم اینطور باشه
دوری از پدرم و بعدش اومدنم تو اینجا
اولین باری که جیمین بهم سیلی زد و یادمه
ازش متنفر بودم هم از اون هم از یونگی همه عشقم یهو از بین رفت
اما الان باز داره برمیگرده
هیچوقت فک نمیکردم پم
اصلا نمیدونم چی میشه
آخر این داستان قشنگه؟
ولی من خیلی دلم برای مامانم تنگ شده پم
با اینکه هیچوقت ندیدمش اما دلم میخواست الان کنارم بود بغلش میکردم بهم میگفت هیچی نیست دخترم من همیشه هستم مواظبتم
بغضم شکست و آروم قطره های اشکم آزاد شد..
پم من خیلی بدبختم مگه نه
زندانی بودنم اینجا
حس مبهم و سردرگمی
حسم به یونگی اصلا نمیدونم چه کوفتیه
کاش مامانم پیشم بود پم
اشکامو پاک کردم و پاشدم نشستم
آیگوو چقد ساکت به حرفام گوش میکنی تو
۵.۲k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.