P67

چان اونم با دستای بسته روی زمین بود چان بخاطر من داشت عذاب میدید؟؟، اخم کردم و اخرین انرژیم جمع کردم با لگد محکمی زدم به کسی که جلوم بود دستام خلاص کردم از دستشون و با لگد زدم به سر یکی از اونا و با مشت زدن به شکمش باعث شدم بیوفته زمین ینفر از پشت اومد سمتم ک با ساق پام لای پاش زدم و دیگه فرصتی
نمونده بود باید میرفتم دنبال چان ینفرشون بلند شد که رفتم عقب رینگ و خودم محکم هل دادم به سمت جلو و با یه حرکت پاهام دور گردنش حلقه کردم چرخیدم و باعث شدم پخش زمین شه از رینگ رفتم بیرون مانیتور ها داشتن خاموش میشدن ولی چان دیدم و رفتم سمت بیرون اتاق باید حدس میزدم اون توی یکی از این اتاقاست اره دونه دونه اتاقا چک کردم خسته بودم اما نباید کم میوردم بالاخره چان پیدا کردم که روی زمین افتاده بود.. ترسیدم و رفتم سمتش با صدای بغضی گفتم
+هی حالت خوبه نه؟ چانی تو نباید چیزیت بشه لطفا.. زنده ای دیگه مگه نه؟...
به جای گلوله روی تنش نگاه کردم داشت گریه ام میگیرفت
+اگر بمیری خودم از قبر درت میارم دوباره میکشمت احمقق... زنده بمون.. باید زنده بمونی.. خواهش میکنم...
اشک کل چشمام گرفت و نفهمیدم چیشد بغلش کردم
+عوضیی.. من من دروغ گفتم... دوستت دارم .. چرا بهوش نمیای؟ ببین چیکار کردم چندین نفر بخاطر تو توی رینگ شکست دادم نمیتونی بمیری نمیتونی
همینجوری گریه میکردم باورم نمیشد چان مرده بود.. همش تقصیر منه.. با صدای ضعیفی که میومد چشمام از تعجب گشاد شد
_آفرین..*سرفه
_میدونستم دختر کوچولوم قویه
دختر کوچولوم؟
+هعییی من قاتلم عوضی من کوچولو نیستم
_ برای من همیشه یه دختر کوچولوی تنها که تازه پدرش پیدا کرده هستی
+ خدا بگم ... ایش
نشستم روی زمین و اشکام شروع به ریختن کرد
چان بلند شد سمتم امد
_ هعی..هعی ببینمت چرا داری گریه میکنی
+ همش بخواتر منه همه تو درد سر افتادین
_ هعی هیچی تقصیر تو نیست
+ چرا چان اگه عوض خانوادتون نمیشدیم اگه هم دیگرو نمیدیدم اگه با یوری دوست نمیشدم
الان همه جدا بودیم ولی زنده
_ هعی الانم همه سالمیم
+ نیستیم چان من حتی از عزیز ترین کسم خبری ندارم حتی نمیدونم بقیه پسرا هان حالشون خوبه یا نه
_ باهم پیداشون میکنیم خب
+ اوم
با چان بلند شدیم دوباره اتاقارو برسی کردیم که به یه اتاق رسیدیم که قفل بود چان در شکست رفتیم تو و با چیزی که دیدم پاهام شل شد
اونا
اون اتاق اونا عکسای ما بودن من یوری همه
یک هو صدای امد دوباره

& خب وقتشه که یه داستانی برای شما تعریف کنیم یه روز یه دختر توی حیاط داشت گلا رو نگاه میکرد که توصت کسی دزدیده شد اون دختر خیلی مظلوم بود خیلی کوچیک بود ولی پیش کسی افتاد که باعث شد شجاع بشه این دختر همیشه تو زهنش میگفت که بزرگ بشم انتقام میگیرم ولی نمیتونست چون خودش نمیخواست ولی هنوز که هنوزه فکر میکنه تقصیر اون دزده که به این حا افتاده باید بگم ( خنده) درست فکر کرده
خب حالا اون دختر کیه و داستانش چیه
کیم هه این معموریتت اینه که این عکسا رو با تاریخ های درست پیش هم بزاری و داستان هر کدوم بگی

پس این عکسا
که گفتم
+ اگه درست بگم چی میشه

&۲ از رفیقای بوجی موجیت رو میبینی
برگشتم به چان نگاه کردم چانم سر تکون داد
شروع کردیم به برسی

یوری ویو
دیدگاه ها (۰)

P68

پارت اخر

P66

P65

پارت : ۱۸

پارت : ۶۰

فیک 💌💞 پارت ۲فلیکس ( تو ذهنش ) : این دختر اینجا چیک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط