پارت ۱۵
پارت ۱۵
اون واقعا داشت گریه میکرد چیزی نگفتم و گذاشتم خودشو خالی کنه حدود نیم ساعت بعد انگار داشت آروم میشد نمیخواستم چیزی بپرسم چرا نیومده خونه چرا دعوا کرد چرا داشت گریه میکرد ولی احساس کردم خودش میخواد یه چیزی بگه چون دلش خیلی پر بود که درستگفتم
جانگ کوک:میدونی میون حالم خوب نیست دلم میخواد همه چیزو به یه نفر بگم ولی میترسم
میون:ببین درسته نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی مطمعن باش اگه بگی به کسی نمیگم ولی انتخاب با خودته چون زندگیه خودته و خوت میدونی چرا کار کنی
جانگ کوک کمی مکث کرد انگار شک داشت که بگه یا نه ولی این ترحمو کنار گذاشت و شروع کرد به حرف زدن
جانگ کوک:میدونی چرا اون زمان اونقدر اذیتت میکردم چون من تو خانواده ای زندگی میکردم که همه به فکر خودشون بودن وقتی ۸سالم بود وقتی گفتن یه زن با بچش قراره بیان اینجا که بچش دوسال از من کوچیک تر بود منم خیلی خوشحال بودم چون بلخره یه هم بازی پیدا کردم امید وار بودم اون شخص پسر باشه ولی وقتی امدین دیدم یه دختره همه امیدم خاموش شد واسه همین بود آنقدر اذیتت میکردم ولی تو هیچی نمیگفتی گفتم شاید واسه مامانته ولی تو خیلی آروم بودی و این عصبانیم میکرد دوسال گذشت ولی تو همون بودی اون وقت ۱۰ سالم بود وقتی لیز تفنگ خورد به چشمت یه لحظه خیلی ترسیدم واسه همین سریع رفتم واسه اون بلای کع سرت آوردم خیلی بدبختی کشیدم هر وقت اتفاقی میفتاد میگفتم لازم نکرده همون یه کار بلای که سر میون آوردی بسه وقتای که میخواستم معذرت خواهی کنم یه جوری نگاهم میکردی که احساس میکردم یه گناهی کردم که هیچ وقت قرار نیس درس شه واسه همینه سریع رفتم آمریکا تا بیشتر از این سرزنش نشم وقتی رفتم آمریکا بابا بهم خیلی بدی کرد شاید بگید بابام خیلی خوبه ولی روی اصلیشون ندیدین اون روزم مامانم بهم گفت قرار برگردیم آمریکا واسه دانشگاه ولی من مخالفت کردم اون شد دعوامون درسته یه سیلی خوردم ولی حرفمو زدم خیلی ناراحت بودم
کمی مکث کرد من وقتی شنیدم قرار بود برن قلبم یه جوری شد انگار یه تیر خورد داشتم به جلوم نگاه میکردم که نگاه سنگین جانگ کوک احساس کردم وقتی نگاهش کردم یهو آمد جلو لباشو گذاشت رو لبام.
اون واقعا داشت گریه میکرد چیزی نگفتم و گذاشتم خودشو خالی کنه حدود نیم ساعت بعد انگار داشت آروم میشد نمیخواستم چیزی بپرسم چرا نیومده خونه چرا دعوا کرد چرا داشت گریه میکرد ولی احساس کردم خودش میخواد یه چیزی بگه چون دلش خیلی پر بود که درستگفتم
جانگ کوک:میدونی میون حالم خوب نیست دلم میخواد همه چیزو به یه نفر بگم ولی میترسم
میون:ببین درسته نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی مطمعن باش اگه بگی به کسی نمیگم ولی انتخاب با خودته چون زندگیه خودته و خوت میدونی چرا کار کنی
جانگ کوک کمی مکث کرد انگار شک داشت که بگه یا نه ولی این ترحمو کنار گذاشت و شروع کرد به حرف زدن
جانگ کوک:میدونی چرا اون زمان اونقدر اذیتت میکردم چون من تو خانواده ای زندگی میکردم که همه به فکر خودشون بودن وقتی ۸سالم بود وقتی گفتن یه زن با بچش قراره بیان اینجا که بچش دوسال از من کوچیک تر بود منم خیلی خوشحال بودم چون بلخره یه هم بازی پیدا کردم امید وار بودم اون شخص پسر باشه ولی وقتی امدین دیدم یه دختره همه امیدم خاموش شد واسه همین بود آنقدر اذیتت میکردم ولی تو هیچی نمیگفتی گفتم شاید واسه مامانته ولی تو خیلی آروم بودی و این عصبانیم میکرد دوسال گذشت ولی تو همون بودی اون وقت ۱۰ سالم بود وقتی لیز تفنگ خورد به چشمت یه لحظه خیلی ترسیدم واسه همین سریع رفتم واسه اون بلای کع سرت آوردم خیلی بدبختی کشیدم هر وقت اتفاقی میفتاد میگفتم لازم نکرده همون یه کار بلای که سر میون آوردی بسه وقتای که میخواستم معذرت خواهی کنم یه جوری نگاهم میکردی که احساس میکردم یه گناهی کردم که هیچ وقت قرار نیس درس شه واسه همینه سریع رفتم آمریکا تا بیشتر از این سرزنش نشم وقتی رفتم آمریکا بابا بهم خیلی بدی کرد شاید بگید بابام خیلی خوبه ولی روی اصلیشون ندیدین اون روزم مامانم بهم گفت قرار برگردیم آمریکا واسه دانشگاه ولی من مخالفت کردم اون شد دعوامون درسته یه سیلی خوردم ولی حرفمو زدم خیلی ناراحت بودم
کمی مکث کرد من وقتی شنیدم قرار بود برن قلبم یه جوری شد انگار یه تیر خورد داشتم به جلوم نگاه میکردم که نگاه سنگین جانگ کوک احساس کردم وقتی نگاهش کردم یهو آمد جلو لباشو گذاشت رو لبام.
۲۳.۳k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.