ظهور ازدواج
ظهور ازدواج
پارت ۴۰۳
با استرس خیلی شدیدي لباس عوض کردم و اومدم بیرون قلبم بي قرار و وحشت زده بود.ذجلوي در بود.ذخیره بهش کفشمو پوشیدم و گفتم شوخي و مسخره بازي ودايده هاي فرده؟
و اشفته گفتم الا: اگه اینطوره باید بگم خيلي بي مزه است داره حالمو بد میکنه.. لطفا...
جدي بين حرفم گفت جیمین : نه. شوخی نیست...بیا...
و راهنماییم کرد سمت اسانسور. اب دهنم رو قورت دادم و رفتم داخل با بغض غریبی گفتم الا : چی شده جیمین؟
دو طرف صورتمو گرفت و ناباور گفت جیمین : چرا بغض کردي؟ لرزون گفتم الا : چون حس خيلي بدي دارم... لطفاً بگو چي شده؟
نرم و دلسوزانه پشت دستش رو روی صورتم کشید و دستشو توي جيبش کرد و یه شکلات در آورد و سمتم گرفت جیمین : اینو بخور
الا : چی؟
کلافه گفت جیمین : بخور. فشارت میوفته
الا : دارم از استرس و نگرانی خفه میشم..نمیتونم چيزي بخورم..
با خواهش و نرم گفت جیمین. : الا .. لطفا ..
به زور از دستش کشیدم و با دستای لرزون بازش کردم و توي دهنم گذاشتمش الا: خوبه؟ حالا بگو...
اسانسور وایستاد. گرفته و اشفته پیاده شد و رفت سمت ماشین.
خدایا چه خبره؟ هیچ وقت جیمین رو اینطور پردرد ندیده بودم..حتي وقتي ليلي مرد.. این.. سوار ماشین شد و منم تند کنارش نشستم.
راه افتاد. به حالت عصبی و پراسترسی راه افتاد. خیره نگاش کردم و
الا : قرار نیست بگي نه؟ حس کردم بغض کرد و اروم گفت
جیمین : نمیدونم چطور بگم. به زور گفتم الا: بدون مقدمه..تند..
به چشمام نگاه کرد که اشك توشون حلقه زده بود و با درد نجوا کرد جیمین : میفهمم چقدر نگرانی.. اما... من نمیتونم منو ببخش... موشکافانه نگاش کردم و لرزون گفتم الا: تو ناراحتي..خيلي هم زیاد نه؟
لبهاشو به هم فشرد.با بغض گفتم الا: مربوط به منه..اره؟
جیمین: الا لطفا .. نميتونم...
تلخ و ناباور گفتم پس هست.. ذهنم خالي خالي بود.
...
اصلا از شدت استرس نمیتونستم چیزی رو به یاد بیارم که مربوط به من باشه و ناراحت کننده باشه من..من..
مدام اینو توی ذهنم تکرار کردم به روبروم نگاه کردم که مسیر اشنايي رو دیدم.. این.. نه.. دهن باز شد اما صدايي ازش خارج نشد و اشکم ناباورانه جاري شد. جلوي بیمارستان مامان نگه داشت. نه..نه...
به نفس نفس افتادم و اشفته و شوکه گفتم چرا اینجاییم؟ حرفی نزد و پیاده شد. بهت زده به بیمارستان نگاه کردم قانه داشت انجاب
قلبم داشت از جا در میومد حال کي بد شده آوردنش بیمارستان؟
لطفا.. لطفا حال يکي بد شده باشه. جیمین در سمت من رو باز کرد.
اروم و به زور پیاده شدم و متفکر و منگ گفتم الا : ما چرا اینجاییم؟
باز سکوت کرد یه سکوت تلخ و پر از شرم و ناراحتي.
داشتم خفه میشدم لرزون داد زدم الا : میگم چرا اینجاییم؟
های خفنا اومدم برای پارت بعدی و از اونجایی که شرط ها نرسیده بازم گذاشتم پس انتظار حمایت دارم
پارت ۴۰۳
با استرس خیلی شدیدي لباس عوض کردم و اومدم بیرون قلبم بي قرار و وحشت زده بود.ذجلوي در بود.ذخیره بهش کفشمو پوشیدم و گفتم شوخي و مسخره بازي ودايده هاي فرده؟
و اشفته گفتم الا: اگه اینطوره باید بگم خيلي بي مزه است داره حالمو بد میکنه.. لطفا...
جدي بين حرفم گفت جیمین : نه. شوخی نیست...بیا...
و راهنماییم کرد سمت اسانسور. اب دهنم رو قورت دادم و رفتم داخل با بغض غریبی گفتم الا : چی شده جیمین؟
دو طرف صورتمو گرفت و ناباور گفت جیمین : چرا بغض کردي؟ لرزون گفتم الا : چون حس خيلي بدي دارم... لطفاً بگو چي شده؟
نرم و دلسوزانه پشت دستش رو روی صورتم کشید و دستشو توي جيبش کرد و یه شکلات در آورد و سمتم گرفت جیمین : اینو بخور
الا : چی؟
کلافه گفت جیمین : بخور. فشارت میوفته
الا : دارم از استرس و نگرانی خفه میشم..نمیتونم چيزي بخورم..
با خواهش و نرم گفت جیمین. : الا .. لطفا ..
به زور از دستش کشیدم و با دستای لرزون بازش کردم و توي دهنم گذاشتمش الا: خوبه؟ حالا بگو...
اسانسور وایستاد. گرفته و اشفته پیاده شد و رفت سمت ماشین.
خدایا چه خبره؟ هیچ وقت جیمین رو اینطور پردرد ندیده بودم..حتي وقتي ليلي مرد.. این.. سوار ماشین شد و منم تند کنارش نشستم.
راه افتاد. به حالت عصبی و پراسترسی راه افتاد. خیره نگاش کردم و
الا : قرار نیست بگي نه؟ حس کردم بغض کرد و اروم گفت
جیمین : نمیدونم چطور بگم. به زور گفتم الا: بدون مقدمه..تند..
به چشمام نگاه کرد که اشك توشون حلقه زده بود و با درد نجوا کرد جیمین : میفهمم چقدر نگرانی.. اما... من نمیتونم منو ببخش... موشکافانه نگاش کردم و لرزون گفتم الا: تو ناراحتي..خيلي هم زیاد نه؟
لبهاشو به هم فشرد.با بغض گفتم الا: مربوط به منه..اره؟
جیمین: الا لطفا .. نميتونم...
تلخ و ناباور گفتم پس هست.. ذهنم خالي خالي بود.
...
اصلا از شدت استرس نمیتونستم چیزی رو به یاد بیارم که مربوط به من باشه و ناراحت کننده باشه من..من..
مدام اینو توی ذهنم تکرار کردم به روبروم نگاه کردم که مسیر اشنايي رو دیدم.. این.. نه.. دهن باز شد اما صدايي ازش خارج نشد و اشکم ناباورانه جاري شد. جلوي بیمارستان مامان نگه داشت. نه..نه...
به نفس نفس افتادم و اشفته و شوکه گفتم چرا اینجاییم؟ حرفی نزد و پیاده شد. بهت زده به بیمارستان نگاه کردم قانه داشت انجاب
قلبم داشت از جا در میومد حال کي بد شده آوردنش بیمارستان؟
لطفا.. لطفا حال يکي بد شده باشه. جیمین در سمت من رو باز کرد.
اروم و به زور پیاده شدم و متفکر و منگ گفتم الا : ما چرا اینجاییم؟
باز سکوت کرد یه سکوت تلخ و پر از شرم و ناراحتي.
داشتم خفه میشدم لرزون داد زدم الا : میگم چرا اینجاییم؟
های خفنا اومدم برای پارت بعدی و از اونجایی که شرط ها نرسیده بازم گذاشتم پس انتظار حمایت دارم
- ۴.۲k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط