پارت64
#پارت64
بی توجه به پوزخند نگین نگامو دوختم به خونه حامد اینا
دلم میخواست ببینمش یه جورایی حس میکردم دلتنگشم
همه رفته بودن داخل منم میخواستم برم که ماشین حامد رو از دور دیدم
با ذوق سرجام ایستادم و به ماشین نگاه کردم که جلو در خونشون توقف کرد و بعد دو دقیقه حامد از ماشین پیاده شد
قلبم تند میزد و زوم کرده بودم روش وقتی پارگی گوشه لبشو دیدم حس کردم مردم و زنده شدم
اونم داشت با یه اخم غلیظ نگاهم میکرد
نمیتونم دل از نگاهش بکنم خدا جونم چرا انقد ژولیده شده؟
سنگینی نگاهی رو حس کردم برگشتم سمت نگاه که دیدم حسام با اخم و چشم غره بدی داره نگاهم میکنه
بی توجه به چشم غره و اخمش دوباره نگاهمو دوختم به حامد
حامد هم با اخم داشت به من و حسام نگاه میکرد
از اخمش ناراحت بودم دوست نداشتم با اخم و قیافه ژولیده ببینمش
(حامد)
سر کوچه که رسیدم دیدم خانواده مهسا پسرخاله های مهسا رو دارن میبرن داخل
مهسا و یه دختره جلو در مونده بودن که اون دختره که اون شبم باهاش بود بعد دو دقیقه رفت تو (نگین رو میگه)
مهسا داشت به در خونمون نگاه میکرد...
ماشینو جلو در خونه نگه داشتم و پیدا شدم و با یه اخم زل زدم به مهسا
داشتم به این فکر میکردم که چرا رنگش پریده ولی بعدش با دیدن حسام که به مهسا نگاه میکرد اخمم غلیظ تر شد
بعد چند دقیقه مهسا بهم یه لبخند زد که بدون جواب گذاشتم
رفتم تو خونه که دیدم همه خوابن اروم اروم قدم به قدم بدون نفس کشیدن رفتم سمت اتاقم
در اتاق و باز کردم و رفتم تو و درو بستم تازه تونستم یه نفس راحت بکشم نمیدونم چرا مامان اینا امشب انقد زود خوابیدن
رفتم کنار پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم بیرون من خلاصه میشد به خونه مهسا اینا
تو حیاطشون رو داشتم نگاه کردم که دیدم هم صورت حسام زخمیه و هم صورت اون یکی پسر خالش
نمیدونم چه اتفاقی افتاده براشون
نگران شدم که نکنه واسه مهسا مشکلی پیش اومده
انقد خسته بودم که بدون فکر به چیزی و عوض کردن لباسام خودمو پرت کردم رو تخت و خوابم برد
صبح بیدار شدم و کارامو کردم لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپز خونه
سلام صبح بخیر مامان خوشگلم
:سلام به روی ماهت پسرم بشین تا صبحونه رو آماده کنم
:مرسی مامان جان
مامان صبحونه اورد خوردم و بوسش کردم رفتم سوار ماشین شدم راه افتادم سمت کارم...
بی توجه به پوزخند نگین نگامو دوختم به خونه حامد اینا
دلم میخواست ببینمش یه جورایی حس میکردم دلتنگشم
همه رفته بودن داخل منم میخواستم برم که ماشین حامد رو از دور دیدم
با ذوق سرجام ایستادم و به ماشین نگاه کردم که جلو در خونشون توقف کرد و بعد دو دقیقه حامد از ماشین پیاده شد
قلبم تند میزد و زوم کرده بودم روش وقتی پارگی گوشه لبشو دیدم حس کردم مردم و زنده شدم
اونم داشت با یه اخم غلیظ نگاهم میکرد
نمیتونم دل از نگاهش بکنم خدا جونم چرا انقد ژولیده شده؟
سنگینی نگاهی رو حس کردم برگشتم سمت نگاه که دیدم حسام با اخم و چشم غره بدی داره نگاهم میکنه
بی توجه به چشم غره و اخمش دوباره نگاهمو دوختم به حامد
حامد هم با اخم داشت به من و حسام نگاه میکرد
از اخمش ناراحت بودم دوست نداشتم با اخم و قیافه ژولیده ببینمش
(حامد)
سر کوچه که رسیدم دیدم خانواده مهسا پسرخاله های مهسا رو دارن میبرن داخل
مهسا و یه دختره جلو در مونده بودن که اون دختره که اون شبم باهاش بود بعد دو دقیقه رفت تو (نگین رو میگه)
مهسا داشت به در خونمون نگاه میکرد...
ماشینو جلو در خونه نگه داشتم و پیدا شدم و با یه اخم زل زدم به مهسا
داشتم به این فکر میکردم که چرا رنگش پریده ولی بعدش با دیدن حسام که به مهسا نگاه میکرد اخمم غلیظ تر شد
بعد چند دقیقه مهسا بهم یه لبخند زد که بدون جواب گذاشتم
رفتم تو خونه که دیدم همه خوابن اروم اروم قدم به قدم بدون نفس کشیدن رفتم سمت اتاقم
در اتاق و باز کردم و رفتم تو و درو بستم تازه تونستم یه نفس راحت بکشم نمیدونم چرا مامان اینا امشب انقد زود خوابیدن
رفتم کنار پنجره ایستادم و به بیرون نگاه کردم بیرون من خلاصه میشد به خونه مهسا اینا
تو حیاطشون رو داشتم نگاه کردم که دیدم هم صورت حسام زخمیه و هم صورت اون یکی پسر خالش
نمیدونم چه اتفاقی افتاده براشون
نگران شدم که نکنه واسه مهسا مشکلی پیش اومده
انقد خسته بودم که بدون فکر به چیزی و عوض کردن لباسام خودمو پرت کردم رو تخت و خوابم برد
صبح بیدار شدم و کارامو کردم لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپز خونه
سلام صبح بخیر مامان خوشگلم
:سلام به روی ماهت پسرم بشین تا صبحونه رو آماده کنم
:مرسی مامان جان
مامان صبحونه اورد خوردم و بوسش کردم رفتم سوار ماشین شدم راه افتادم سمت کارم...
۱۸.۱k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.