پارت63
#پارت63
با عصبانیت هولش دادم و رفتم سمت در تا خواست چیزی بگه درو باز کردم و بعد محکم بستم
یاشار دقیقا جلو در بود یه جوری نگاهم میکرد عین پلیس هایی که به یکی مشکوک شدن
یه نگاه عضبناک بهش کردم و از جلوش رد شدم رفتم تو حیاط رو تخت نشستم پامو دراز کردم و دستمو گذاشتم روش که از درد اشک تو چشام جمع شد
اروم شروع کردم به ماساژ دادن پام که یهو دستی دست من رو پس زد و دستشو گذاشت رو پام
با ترس سرمو بلند کردم که دیدم یاشاره اومدم دستشو پس بزنم که زد روی دستم و آرام شروع کرد به ماساژ دادن پام
با دندون کلید شده گفتم:دستت رو بردار آشغال
گفت:عصبی نشو خوشگله دلم میخواد پاتو ماساژ بدم اگر میزاشتی جاهای دیگتم م.....
گفت:خفه شو عوضی دستتو بکش
و محکم زدم رو دستش اونم پامو فشار داد که از درد زدم زیر گریه
با تعجب فشار دستشو کم کرد و گفت:چی شد؟چرا گریه میکنی؟
مهسا بین تو و حسام چی هست ها؟راستشو بگو به هیچ کس نمیگم قول میدم
گفتم:هیچی بین ما نیست بخدا دستتو بردار چندشم میشه دست کثیفت بهم بخوره
با این حرفم عصبی شد دستشو برداشت و خواست بزنه تو گوشم که...
که یهو حسام با داد گفت:دارید چه غلطی میکنید؟
وای خدا این از کجا پیداش شد چرا من انقد گرفتاری و مشکل باید داشته باشم از دست اینا اه
یاشار یه پوزخند زد و گفت:نترس بابا کاری ندارم
حسام با عصبانیت دست یاشار و گرفت و بلندش کرد
(حسام)
یاشار گفت:نترس بابا کاریش ندارم
باعث شد کنترلمو از دست بدم دستشو گرفتم و از جا بلندش کردم
با عصبانیت کشیدمش سمت در حیاط در حیاط و باز کردم و بردمش تو کوچه و محکم کوبیدمش به دیوار
گفتم:کصافط مگه نگفتم نزدیکش نشو ها؟مگه نگفتم دیگه اسمش هم زبونت نیار و بهش فکر نکن
یاشار گفت:چیه چرا انقد عصبی شدی؟چرا رگ گردنت زده بالا؟زنته؟یا عشقت؟شایدم رابطه دارید و نمیخوای جز خودت...
دستمو بردم بالا که بزنم تو گوشش ولی یاشار فهمید و دستمو گرفت و پیچ داد...
با اون دستم دستشو گرفتم و با لگد زدم تو شکمش که خم شد پامو بردم بالا بزنم تو کمرش که فهمید و
پامو گرفت و کشیدم که با باسن خوردم زمین خواستم پاشم که یاشار با مشت زد تو صورتم
منم نامردی نکردم و با لگد زدم تو پاش که اونم افتاد رو زمین خواستم بزنم تو بینیش که بابای مهسا با داد گفت:شما چتونه؟
با تعجب به دور و اطراف نگاه کردم که چندتا از همسایه ها و مهسا اینا دم در بودن
مهسا یه گوشه ایستاده بود و نگاه میکرد نگینم جلوی مهسا ایستاده بود
اومدن مارو بردن تو ولی مهسا و نگین نیومدن مهسا نگاهش به خونه اون پسره بود حرصم گرفته بود...
(مهسا)
با سر و صدا دعوایی که از بیرون میومد همه رفتن دم در منم رفتم که یهو بابا گفت:شما دوتا چتونه
نگاه کردم دیدم یاشار و حسام جفتشون رو زمین نشستن و صورت حسام خونیه
نگاه حسام بهم بود
داشتن حسام اینارو میبردن داخل که نگاهی به نگین انداختم
همون لحظه اونم بهم نگاه کرد و یه پوزخند زد...
با عصبانیت هولش دادم و رفتم سمت در تا خواست چیزی بگه درو باز کردم و بعد محکم بستم
یاشار دقیقا جلو در بود یه جوری نگاهم میکرد عین پلیس هایی که به یکی مشکوک شدن
یه نگاه عضبناک بهش کردم و از جلوش رد شدم رفتم تو حیاط رو تخت نشستم پامو دراز کردم و دستمو گذاشتم روش که از درد اشک تو چشام جمع شد
اروم شروع کردم به ماساژ دادن پام که یهو دستی دست من رو پس زد و دستشو گذاشت رو پام
با ترس سرمو بلند کردم که دیدم یاشاره اومدم دستشو پس بزنم که زد روی دستم و آرام شروع کرد به ماساژ دادن پام
با دندون کلید شده گفتم:دستت رو بردار آشغال
گفت:عصبی نشو خوشگله دلم میخواد پاتو ماساژ بدم اگر میزاشتی جاهای دیگتم م.....
گفت:خفه شو عوضی دستتو بکش
و محکم زدم رو دستش اونم پامو فشار داد که از درد زدم زیر گریه
با تعجب فشار دستشو کم کرد و گفت:چی شد؟چرا گریه میکنی؟
مهسا بین تو و حسام چی هست ها؟راستشو بگو به هیچ کس نمیگم قول میدم
گفتم:هیچی بین ما نیست بخدا دستتو بردار چندشم میشه دست کثیفت بهم بخوره
با این حرفم عصبی شد دستشو برداشت و خواست بزنه تو گوشم که...
که یهو حسام با داد گفت:دارید چه غلطی میکنید؟
وای خدا این از کجا پیداش شد چرا من انقد گرفتاری و مشکل باید داشته باشم از دست اینا اه
یاشار یه پوزخند زد و گفت:نترس بابا کاری ندارم
حسام با عصبانیت دست یاشار و گرفت و بلندش کرد
(حسام)
یاشار گفت:نترس بابا کاریش ندارم
باعث شد کنترلمو از دست بدم دستشو گرفتم و از جا بلندش کردم
با عصبانیت کشیدمش سمت در حیاط در حیاط و باز کردم و بردمش تو کوچه و محکم کوبیدمش به دیوار
گفتم:کصافط مگه نگفتم نزدیکش نشو ها؟مگه نگفتم دیگه اسمش هم زبونت نیار و بهش فکر نکن
یاشار گفت:چیه چرا انقد عصبی شدی؟چرا رگ گردنت زده بالا؟زنته؟یا عشقت؟شایدم رابطه دارید و نمیخوای جز خودت...
دستمو بردم بالا که بزنم تو گوشش ولی یاشار فهمید و دستمو گرفت و پیچ داد...
با اون دستم دستشو گرفتم و با لگد زدم تو شکمش که خم شد پامو بردم بالا بزنم تو کمرش که فهمید و
پامو گرفت و کشیدم که با باسن خوردم زمین خواستم پاشم که یاشار با مشت زد تو صورتم
منم نامردی نکردم و با لگد زدم تو پاش که اونم افتاد رو زمین خواستم بزنم تو بینیش که بابای مهسا با داد گفت:شما چتونه؟
با تعجب به دور و اطراف نگاه کردم که چندتا از همسایه ها و مهسا اینا دم در بودن
مهسا یه گوشه ایستاده بود و نگاه میکرد نگینم جلوی مهسا ایستاده بود
اومدن مارو بردن تو ولی مهسا و نگین نیومدن مهسا نگاهش به خونه اون پسره بود حرصم گرفته بود...
(مهسا)
با سر و صدا دعوایی که از بیرون میومد همه رفتن دم در منم رفتم که یهو بابا گفت:شما دوتا چتونه
نگاه کردم دیدم یاشار و حسام جفتشون رو زمین نشستن و صورت حسام خونیه
نگاه حسام بهم بود
داشتن حسام اینارو میبردن داخل که نگاهی به نگین انداختم
همون لحظه اونم بهم نگاه کرد و یه پوزخند زد...
۷.۲k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.