ترس من
ترس من
p=2
&مگه بهت نگفتم بهش نزدیک نشو
+خب دوست دارم اصلا مگه تو کی هستی که بهم دستور بدی
&ببین بچه من نمیخام اسیب ببینی
+خب من میخام اسیب ببینم به تو چه
×بچه باید بهش گوش بدی
+نمیخام به شما هیچ ربطی نداره
×تهیونگ هیچی نمیگی؟
_ببین بچه اگر به این کارات ادامه بدی یکاری میکنم پشیمون بشی
+خب به درک
_😐😐
&من بهت گفتم اگر اسیب ببینی دیگه خودمو به خطر نمیدازم
^ا.ت با کی حرف میزنی بیا غذا درست شد
+امدم
*ویو ا.ت*
برگشتم دیدم دیگه اون روحا نیستن رفتم پایین غذا خوردم و بعد غذا خوردن انجلا رفت حاضر شد و امد گونه امو بوس کرد و گفت
^ا.ت من باید برم شب برمیگردم
+باشه
^خدافظ
+خدافظ
*ویو ا.ت*
وقتی انجلا رفت یهو کلی روح امدن سمتم و با خودشون میگفتن "اون خودشه" منم تعجب کرده بودم یهو همون روحه صبحی امد و همشون رفتن بهم نگاه کرد و رفت یجورایی انگار میشناختمش رفتم تو اتاقم و خواستم لباسمو عوض کنم یهو تو کمدم یه پرونده پیدا کردم بازش کردم و خوندمش خیلی عجیب بود مال 369سال پیش بود ولی اینجا چیکار میکرد خیلی بهش فک میکردم و تصمیم گرفتم راجب این خونه تحقیق کنم و رفتم تا بفهمم اینجا چرا انقدر روح داره یا چرا انقدر همه چیز عجیبه انقدر دیگه سرم تو گوشی بود که حواسم به ساعت نبود یهو یه چیزی پیدا کردم که نوشته بود "قبرستان قدیمی و عجیب" سریع رفتم تو سایتش و دقیقن همینجا و انگار این محله یه جنگل بوده یهو صدایی در امد سریع پرونده رو گذاشتم تو کمد و سریع از اون سایت امدم بیرون و رفتم پایین که انجلا امده و گفت
^ببخشید یکم دیر امدم
+اشکال نداره
^ا.ت فردا میخام بزارمت مدرسه
+واو مرسی
^کاری نمیکنم
^بازم مرسی
^ابانم بیا شام خریدم
+اها مرسی
*ویو ا.ت*
بعد شام خوردن رفتم تو اتاقم و خوابیدم
*صبح*
*ویو ا.ت*
بیدار شدم و با انجلا رفتم مدرسه همیجوری داشتم تو مدرسه قدم میزدم یهو یه دختری امد سمتم و خواست باهام دوست بشه ولی من از دوستی هیچی بلد نبودم پس از هودم دورش کردم یهو همون دختر که با اون تا روح پسره بود امد پیشم و یچیزی گفت تو شک بودم که مگه این روح نبود یهو اون دوتا پسره هم امدن همه دخترا با عشوه بشون نگاه میکرد یهو امدن سمتم با تعجب گفتم
+واقعا اوسکل شدم
&کی گفته
+پشمام
_واقعا خودشه
+چی خودمم
_هیچی
&تو....
p=2
&مگه بهت نگفتم بهش نزدیک نشو
+خب دوست دارم اصلا مگه تو کی هستی که بهم دستور بدی
&ببین بچه من نمیخام اسیب ببینی
+خب من میخام اسیب ببینم به تو چه
×بچه باید بهش گوش بدی
+نمیخام به شما هیچ ربطی نداره
×تهیونگ هیچی نمیگی؟
_ببین بچه اگر به این کارات ادامه بدی یکاری میکنم پشیمون بشی
+خب به درک
_😐😐
&من بهت گفتم اگر اسیب ببینی دیگه خودمو به خطر نمیدازم
^ا.ت با کی حرف میزنی بیا غذا درست شد
+امدم
*ویو ا.ت*
برگشتم دیدم دیگه اون روحا نیستن رفتم پایین غذا خوردم و بعد غذا خوردن انجلا رفت حاضر شد و امد گونه امو بوس کرد و گفت
^ا.ت من باید برم شب برمیگردم
+باشه
^خدافظ
+خدافظ
*ویو ا.ت*
وقتی انجلا رفت یهو کلی روح امدن سمتم و با خودشون میگفتن "اون خودشه" منم تعجب کرده بودم یهو همون روحه صبحی امد و همشون رفتن بهم نگاه کرد و رفت یجورایی انگار میشناختمش رفتم تو اتاقم و خواستم لباسمو عوض کنم یهو تو کمدم یه پرونده پیدا کردم بازش کردم و خوندمش خیلی عجیب بود مال 369سال پیش بود ولی اینجا چیکار میکرد خیلی بهش فک میکردم و تصمیم گرفتم راجب این خونه تحقیق کنم و رفتم تا بفهمم اینجا چرا انقدر روح داره یا چرا انقدر همه چیز عجیبه انقدر دیگه سرم تو گوشی بود که حواسم به ساعت نبود یهو یه چیزی پیدا کردم که نوشته بود "قبرستان قدیمی و عجیب" سریع رفتم تو سایتش و دقیقن همینجا و انگار این محله یه جنگل بوده یهو صدایی در امد سریع پرونده رو گذاشتم تو کمد و سریع از اون سایت امدم بیرون و رفتم پایین که انجلا امده و گفت
^ببخشید یکم دیر امدم
+اشکال نداره
^ا.ت فردا میخام بزارمت مدرسه
+واو مرسی
^کاری نمیکنم
^بازم مرسی
^ابانم بیا شام خریدم
+اها مرسی
*ویو ا.ت*
بعد شام خوردن رفتم تو اتاقم و خوابیدم
*صبح*
*ویو ا.ت*
بیدار شدم و با انجلا رفتم مدرسه همیجوری داشتم تو مدرسه قدم میزدم یهو یه دختری امد سمتم و خواست باهام دوست بشه ولی من از دوستی هیچی بلد نبودم پس از هودم دورش کردم یهو همون دختر که با اون تا روح پسره بود امد پیشم و یچیزی گفت تو شک بودم که مگه این روح نبود یهو اون دوتا پسره هم امدن همه دخترا با عشوه بشون نگاه میکرد یهو امدن سمتم با تعجب گفتم
+واقعا اوسکل شدم
&کی گفته
+پشمام
_واقعا خودشه
+چی خودمم
_هیچی
&تو....
۹.۵k
۰۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.