شروع دوباره پارت ۱۷ فیک بی تی اس
شروع دوباره پارت ۱۷ #فیک_بی_تی_اس
یولی اومد و کنارمون نشست اما ما بهش توجه نکردیم
×: اهم ... شما چند وقته باهم دوستین؟
ج: بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنی
×: اومم ... ا.ت تو حالت خوبه؟
+: اوهوم عالیم ... چرا باید بد باشم؟
×: فک کردم بعد از اینکه کوک تورو با من آشنا کرد حالت خوب نباشه
+: باور کن نه شما نه کارایی که میکنین واسم ذره ای اهمیت ندارین ... چرا باید واسه تون ناراحت بشم (پوزخند)
×: از اونجایی که تا چیزی میشه منو مقصر میدونی فک کردم از من خوشت نمیاد
کاملیا: اون که درسته هیچکدوممون عاشق چش ابروت نیستیم ولی مقصر دونستنت ربطی به اون نداره تا تو کار اشتباهی نکرده باشه و واقعا مقصر نباشی مار هم تورو الکی مقصر نمیدونیم
بعد از این حرف کاملیا ، یولی با حرص بلند شد و رفت نشست کنار کوک
ماری : آفرین کامی (مخفف کاملیا)بزن قدش
جولیا رفت و یه چیزایی واسه خوردن هممون آورد و همگی باهم هم بت دخترا هم با پسرا مشغول صحبت شدیم ... تنها کسی که توی اون جمع یولی رو آدم حساب میکرد کوک بود ... بعد از یک ساعت گوشی یولی زنگ خورد و رفت جواب داد و وقتی اومد گفت
×: بچه ها من یه کاری برام پیش اومده باید برم ناراحت که نمیشین؟
+: نمیشیم نمیشیم نترس
ج: اوهوم برو تو اتفاقا خوشحالم میشیم(پوزخند)
یولی یه چشم غره ای رفت
_: هوف ... یولی اتفاق بدی که نیوفتاده؟
×: نه نه فقط یه کاری برام پیش اومده
_: اوکی بیا برسونمت
ماری: کوک کجا؟ وایسا میخوایم جرعت حقیقت بازی کنیممم
_: بزار برسونمش بعد
کاملیا: نههه بابا خودش میره بچه که نیس بیا تو بازی کنیم
ماری و کاملیا از عمد نزاشتن کوک یولی رو برسونه
×: اوکی بیب نیازی نیس خودم میرم
_: مطمئنی؟
×: هوم
بعدش یولی رفت ...
یولی اومد و کنارمون نشست اما ما بهش توجه نکردیم
×: اهم ... شما چند وقته باهم دوستین؟
ج: بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنی
×: اومم ... ا.ت تو حالت خوبه؟
+: اوهوم عالیم ... چرا باید بد باشم؟
×: فک کردم بعد از اینکه کوک تورو با من آشنا کرد حالت خوب نباشه
+: باور کن نه شما نه کارایی که میکنین واسم ذره ای اهمیت ندارین ... چرا باید واسه تون ناراحت بشم (پوزخند)
×: از اونجایی که تا چیزی میشه منو مقصر میدونی فک کردم از من خوشت نمیاد
کاملیا: اون که درسته هیچکدوممون عاشق چش ابروت نیستیم ولی مقصر دونستنت ربطی به اون نداره تا تو کار اشتباهی نکرده باشه و واقعا مقصر نباشی مار هم تورو الکی مقصر نمیدونیم
بعد از این حرف کاملیا ، یولی با حرص بلند شد و رفت نشست کنار کوک
ماری : آفرین کامی (مخفف کاملیا)بزن قدش
جولیا رفت و یه چیزایی واسه خوردن هممون آورد و همگی باهم هم بت دخترا هم با پسرا مشغول صحبت شدیم ... تنها کسی که توی اون جمع یولی رو آدم حساب میکرد کوک بود ... بعد از یک ساعت گوشی یولی زنگ خورد و رفت جواب داد و وقتی اومد گفت
×: بچه ها من یه کاری برام پیش اومده باید برم ناراحت که نمیشین؟
+: نمیشیم نمیشیم نترس
ج: اوهوم برو تو اتفاقا خوشحالم میشیم(پوزخند)
یولی یه چشم غره ای رفت
_: هوف ... یولی اتفاق بدی که نیوفتاده؟
×: نه نه فقط یه کاری برام پیش اومده
_: اوکی بیا برسونمت
ماری: کوک کجا؟ وایسا میخوایم جرعت حقیقت بازی کنیممم
_: بزار برسونمش بعد
کاملیا: نههه بابا خودش میره بچه که نیس بیا تو بازی کنیم
ماری و کاملیا از عمد نزاشتن کوک یولی رو برسونه
×: اوکی بیب نیازی نیس خودم میرم
_: مطمئنی؟
×: هوم
بعدش یولی رفت ...
۲۶.۸k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.