رمان ماهک پارت 119
#رمان_ماهک #پارت_119
چند ماه صبر کردم و طاقت نیاوردم به هر بدبختی بود با اشنا و پارتی به دانشگاه تهران انتقالی گرفتم و برگشتم خونه تا کنار ماهک باشم.
همه از اومدنم خوشحال بودن ماهک روحیه ش بهتر شده بود و این باعث میشد من هم روحیه ی خوبی داشته باشم.
در عرض چندماه باهم بیش از پیش صمیمی شدیم عشق من مربوط به یک ماه و دوماه نبود امیر، ولی وقتی ماهکو از بابا خواستم فکر کرد توی همین دو سه ماه به این نتیجه رسیدم که ماهکو میخوام. فکر کرد میخوام قهرمان بازی درارم. بگذریم...
توی اذر ماه قرار بود یه مهمونی برام ترتیب بدن روز قبلش ماهک و مامان رفتن خرید و من کل روز رو با خودم کلنجار رفتم که باهاشون درمیون بزارم یا نه و بالاخره تصمیمو گرفتم.
اخرشب که ماهک خواب بود از مامان و بابا خواستم که باهاشون صحبت کنم اول خواستن به فردا موکولش کنن اما من گفتم همین امشب باید حرفمو بزنم.
اونشب از حسم به ماهک گفتم واسشون از تصمیمم واسه ی ازدواج باهاش گفتم و چیزی که توی چشمشون دیدم همون ترس بود همون ترسی بود که توی چشم زن عمو میدیدم درست مثل وقتایی که به ماهک نزدیک میشدم و یه حس مبهم یه ترس مبهم توی چشمای زن عمو میدیدم.
بابا و مامان شروع کردن به گفتن اینکه عشق چیزی نیس که به بازی بگیریمش ازین گفتن که نمیشه با چندماه نزدیک شدن به کسی ادعای عاشقیش رو کرد.
اونا گفتن و من دم نزدم که حسم مربوط به چندماه نیست اونا گفتن و من نگفتم که پا به پای ماهک توی این چند وقتِ فوت عمو و زن عمو درد کشیدم اونا گفتن و من سکوت کردم.
به چشمای بابا زل زدم و گفتم ماهک رو میخوام گفتم بابا دارم ماهک رو ازتون خواستگاری میکنم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
چند ماه صبر کردم و طاقت نیاوردم به هر بدبختی بود با اشنا و پارتی به دانشگاه تهران انتقالی گرفتم و برگشتم خونه تا کنار ماهک باشم.
همه از اومدنم خوشحال بودن ماهک روحیه ش بهتر شده بود و این باعث میشد من هم روحیه ی خوبی داشته باشم.
در عرض چندماه باهم بیش از پیش صمیمی شدیم عشق من مربوط به یک ماه و دوماه نبود امیر، ولی وقتی ماهکو از بابا خواستم فکر کرد توی همین دو سه ماه به این نتیجه رسیدم که ماهکو میخوام. فکر کرد میخوام قهرمان بازی درارم. بگذریم...
توی اذر ماه قرار بود یه مهمونی برام ترتیب بدن روز قبلش ماهک و مامان رفتن خرید و من کل روز رو با خودم کلنجار رفتم که باهاشون درمیون بزارم یا نه و بالاخره تصمیمو گرفتم.
اخرشب که ماهک خواب بود از مامان و بابا خواستم که باهاشون صحبت کنم اول خواستن به فردا موکولش کنن اما من گفتم همین امشب باید حرفمو بزنم.
اونشب از حسم به ماهک گفتم واسشون از تصمیمم واسه ی ازدواج باهاش گفتم و چیزی که توی چشمشون دیدم همون ترس بود همون ترسی بود که توی چشم زن عمو میدیدم درست مثل وقتایی که به ماهک نزدیک میشدم و یه حس مبهم یه ترس مبهم توی چشمای زن عمو میدیدم.
بابا و مامان شروع کردن به گفتن اینکه عشق چیزی نیس که به بازی بگیریمش ازین گفتن که نمیشه با چندماه نزدیک شدن به کسی ادعای عاشقیش رو کرد.
اونا گفتن و من دم نزدم که حسم مربوط به چندماه نیست اونا گفتن و من نگفتم که پا به پای ماهک توی این چند وقتِ فوت عمو و زن عمو درد کشیدم اونا گفتن و من سکوت کردم.
به چشمای بابا زل زدم و گفتم ماهک رو میخوام گفتم بابا دارم ماهک رو ازتون خواستگاری میکنم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۵۵.۷k
۲۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.