رمان ماهک پارت افتخاری 118
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_118
چیزی طول نکشید که مجبور شدم بخاطر دوره ی تخصص از تهران برم یجورایی هم ناراحت بودم هم خوشحال.
ناراحت بودم که از اون و خونوادم دور میشم خوشحال بودم چون اینو فرصتی میدیدم تا ماهکو از ذهنم بیرون کنم. میگفتم ازش دور میشم و این حس و حال از درونم پر میکشه و میره...
نرفت امیر این این حس و حال از درون من نرفت خدا میدونه که هرشب با فکرش به خواب میرفتم و صبح با فکرش از خواب بیدار میشدم. خدا میدونه که دلتنگش میشدم و نمیتونستم دم بزنم. نمیتونستم بهش بگم چون بدتر میشد و از دستش میدادم.
چند بار میخواستم با مامان بابا صحبت کنم تا با عمو و زن عمو درین مورد حرف بزنن اما نمیشد یچیزی این وسط مانع میشد هربار میخواستم بگم و راحت شم ترس توی چشمای زن عمو میومد جلو چشام...وقتایی که مامان عکسای دسته جمعی دور همیارو میفرستاد توی عکس دنبال اون میگشتم دیگه چشمم معتاد شده بود به دیدنش دیگه تا عکسی میفرستادن ناخوداگاه نگاهم اول به سمت اون کشیده میشد...
گذشت و گذشت تا خبر فوت عمو و زن عمو رو بهم دادن. برگشتم تهران و ندیدمش نمیدونستم داغ توی دلمو تحمل کنم یا حال بد ماهکو. رفتم تهران ولی حتی یکروز هم ندیدمش حتی یک دقیقه هم از اتاق بیرون نمیومد دلم میخواست برم پیشش و پا به پاش درد بکشم اما نمیشد...
ماهک من درد میکشید و من نمیتونستم کنارش باشم یادمه اخرین روز مراسما هر بهونه ای جور کردم تا فقط یک روز دیگه اونجا باشم تا شاید بلکم ماهکمو ببینم و اروم بگیرم نشد بابا نزاشت و بخاطر دانشگاه و درس فرستادم تا برم چون اون نمیدونست درد من چیه نمیدونست چطور من نگران ماهکمم. خلاصه که نه من دیدمش و نه اون منو دید...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
چیزی طول نکشید که مجبور شدم بخاطر دوره ی تخصص از تهران برم یجورایی هم ناراحت بودم هم خوشحال.
ناراحت بودم که از اون و خونوادم دور میشم خوشحال بودم چون اینو فرصتی میدیدم تا ماهکو از ذهنم بیرون کنم. میگفتم ازش دور میشم و این حس و حال از درونم پر میکشه و میره...
نرفت امیر این این حس و حال از درون من نرفت خدا میدونه که هرشب با فکرش به خواب میرفتم و صبح با فکرش از خواب بیدار میشدم. خدا میدونه که دلتنگش میشدم و نمیتونستم دم بزنم. نمیتونستم بهش بگم چون بدتر میشد و از دستش میدادم.
چند بار میخواستم با مامان بابا صحبت کنم تا با عمو و زن عمو درین مورد حرف بزنن اما نمیشد یچیزی این وسط مانع میشد هربار میخواستم بگم و راحت شم ترس توی چشمای زن عمو میومد جلو چشام...وقتایی که مامان عکسای دسته جمعی دور همیارو میفرستاد توی عکس دنبال اون میگشتم دیگه چشمم معتاد شده بود به دیدنش دیگه تا عکسی میفرستادن ناخوداگاه نگاهم اول به سمت اون کشیده میشد...
گذشت و گذشت تا خبر فوت عمو و زن عمو رو بهم دادن. برگشتم تهران و ندیدمش نمیدونستم داغ توی دلمو تحمل کنم یا حال بد ماهکو. رفتم تهران ولی حتی یکروز هم ندیدمش حتی یک دقیقه هم از اتاق بیرون نمیومد دلم میخواست برم پیشش و پا به پاش درد بکشم اما نمیشد...
ماهک من درد میکشید و من نمیتونستم کنارش باشم یادمه اخرین روز مراسما هر بهونه ای جور کردم تا فقط یک روز دیگه اونجا باشم تا شاید بلکم ماهکمو ببینم و اروم بگیرم نشد بابا نزاشت و بخاطر دانشگاه و درس فرستادم تا برم چون اون نمیدونست درد من چیه نمیدونست چطور من نگران ماهکمم. خلاصه که نه من دیدمش و نه اون منو دید...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۳۶.۹k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.