رمان ماهک پارت 121
#رمان_ماهک #پارت_121
بماند که از قضیه سر در اوردم و از زیر زبون مامان کشیدم که چی شده بوده. بماند که به اون پسره بی همه چیز یه درس درست حسابی دادم ، همه ی اینا بماند اما به گوش ماهک رسوندم که از قضیه خبر دار شدم.
روز بعدش تا شب ندیدمش و وقتی از مامان پرسیدم که کجاست گفت حالش خوب نیست و توی اتاقشه و به بهونه ی بردن شامش رفتم توی اتاقش تا ببینمش یکم باهاش شوخی کردم و افتاد به جونم و با مشتای کوچیکش میخواست مثلا بزنتم.
نمیدونم چیشد که دستشو بوسیدم و ماتش برد خودمم برای لحظه ای نفسم رفت چون نباید ماهک چیزی از احساسات من میفهمید و من نباید پامو فراتر از یه رابطه ی دخترعمو پسرعمویی میزاشتم.
میدونی امیر ماهک هنوزم که هنوزه نمیدونه که من روز قبل از مهمونی اونو از بابا خواستگاری کردم. درواقع ماهک از خیلی چیزا خبر نداره، بگذریم
اون شب باهم رفتیم بستنی خوردیم و من تا خونه کول گرفتمش و حسابی باهم خوش گذروندیم.
تا عید بهترین روزای عمرمو کنار ماهک گذروندم و روز به روز بیشتر دلبسته ش شدم تا اون روزی که اون نامه ی لعنتی بدستم رسید و...
ساعت ها کنار امیر ازون نامه حرف زدم از نوشته های داخلش از واقعیت زندگیم از حس پوچی بعدش از حق السکوتی که از بابا و مامان گرفتم تا به ماهک چیزی نگم درمورد اون نامه...
حق السکوت من خود ماهک بود...
بهشون گفتم ماهکو راضی میکنید تا بام ازدواج کنه و من هم در مقابلش چیزی بهش نمیگم...
یادمه روزی که بابا بهش گفت دهنش وامونده بود و حتی نمیتونست حرفی بزنه منم اون روزا هیچی برام مهم نبود فقط خودمو میدیدم فقط حقو به خودم میدادم تا ظلمی که در حقم کردن رو اینجوری جبران کنم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
بماند که از قضیه سر در اوردم و از زیر زبون مامان کشیدم که چی شده بوده. بماند که به اون پسره بی همه چیز یه درس درست حسابی دادم ، همه ی اینا بماند اما به گوش ماهک رسوندم که از قضیه خبر دار شدم.
روز بعدش تا شب ندیدمش و وقتی از مامان پرسیدم که کجاست گفت حالش خوب نیست و توی اتاقشه و به بهونه ی بردن شامش رفتم توی اتاقش تا ببینمش یکم باهاش شوخی کردم و افتاد به جونم و با مشتای کوچیکش میخواست مثلا بزنتم.
نمیدونم چیشد که دستشو بوسیدم و ماتش برد خودمم برای لحظه ای نفسم رفت چون نباید ماهک چیزی از احساسات من میفهمید و من نباید پامو فراتر از یه رابطه ی دخترعمو پسرعمویی میزاشتم.
میدونی امیر ماهک هنوزم که هنوزه نمیدونه که من روز قبل از مهمونی اونو از بابا خواستگاری کردم. درواقع ماهک از خیلی چیزا خبر نداره، بگذریم
اون شب باهم رفتیم بستنی خوردیم و من تا خونه کول گرفتمش و حسابی باهم خوش گذروندیم.
تا عید بهترین روزای عمرمو کنار ماهک گذروندم و روز به روز بیشتر دلبسته ش شدم تا اون روزی که اون نامه ی لعنتی بدستم رسید و...
ساعت ها کنار امیر ازون نامه حرف زدم از نوشته های داخلش از واقعیت زندگیم از حس پوچی بعدش از حق السکوتی که از بابا و مامان گرفتم تا به ماهک چیزی نگم درمورد اون نامه...
حق السکوت من خود ماهک بود...
بهشون گفتم ماهکو راضی میکنید تا بام ازدواج کنه و من هم در مقابلش چیزی بهش نمیگم...
یادمه روزی که بابا بهش گفت دهنش وامونده بود و حتی نمیتونست حرفی بزنه منم اون روزا هیچی برام مهم نبود فقط خودمو میدیدم فقط حقو به خودم میدادم تا ظلمی که در حقم کردن رو اینجوری جبران کنم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۳۷.۸k
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.