رمان ماهک پارت 120
#رمان_ماهک #پارت_120
گفتن زمان بده بهش گفتن الان زوده گفتن اون تازه پدر و مادرش رو ازدست داده و اجازه بده تا همینو هم هضم کنه و بعد باهاش درمیون میزاریم.
گفتن ماهک الان بچست گفتن صبر کن 18 سالش بشه و خودش تصمیم بگیره که تورو میخواد یا نه.
حرفاشون منطقی بنظر میرسید اما پشت همه ی اینا یه چیزی جور نبود امیر یه وصله ی نچسبی این وسط بود که من نمیدونستم چیه.
پلکای بابا میلرزید با هربار که از خواستن ماهک حرف میزدم شکم به یقین تبدیل شده بود که یچیزی این وسط همخوانی نداره اما مامان بهم اطمینان داد که کار درست اینه که اجازه بدیم ماهک خودش تصمیم بگیره و این مستلزم این بود که من صبر کنم تا 18 سالش بشه.
وقتی مامان باهام صحبت کرد خیالم راحت شد و اونشب راحت سرمو روی بالشت گذاشتم.
فردای اون روز ینی روز مهمونی اون بیش از پیش خواستنی شده بود و من نمیتونستم ازش چشم بردارم. دقیق یادمه که اون معذب شده بود و مامان به بهونه ای بردش طبقه بالا تا بیشتر از این زیر نگاهای من ذوب نشه.
بعد از رفتنش جلوی بابا خجالت میکشیدم اما من دیگه یه پسر بچه نوجوون نبودم که احساساتمو پنهان کنم.
توی مهمونی نگاهم قفل بود روی پسرداییم که بیش از حد ماهکو میپایید نگران بودم حسم بهم میگفت باید حواسم بیشتر جمع باشه.
چند لحظه ای از ماهک غافل شدم و بعدش ندیدمش، رامین هم نبود. با حفظ خونسردی پرس و جو کردم و فهمیدم رامین توی حیاطه به محض اینکه وارد حیاط شدم ماهک با چشمای اشکی و با سرعت از کنارم رد شد و با دو به طبقه بالا رفت.
رفتم ته جیاط رامینو اونجا دیدم شک داشتم که ماهک واقعا چشماش اشکی بوده یا نه و حتی شک داشتم که اون ماهمو اذیت کرده یا نه اما از عصبانیت خون خونمو میخورد امیر نمیتونی تصورش رو هم بکنی که چقدر اون لحظه عصبی بودم...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
گفتن زمان بده بهش گفتن الان زوده گفتن اون تازه پدر و مادرش رو ازدست داده و اجازه بده تا همینو هم هضم کنه و بعد باهاش درمیون میزاریم.
گفتن ماهک الان بچست گفتن صبر کن 18 سالش بشه و خودش تصمیم بگیره که تورو میخواد یا نه.
حرفاشون منطقی بنظر میرسید اما پشت همه ی اینا یه چیزی جور نبود امیر یه وصله ی نچسبی این وسط بود که من نمیدونستم چیه.
پلکای بابا میلرزید با هربار که از خواستن ماهک حرف میزدم شکم به یقین تبدیل شده بود که یچیزی این وسط همخوانی نداره اما مامان بهم اطمینان داد که کار درست اینه که اجازه بدیم ماهک خودش تصمیم بگیره و این مستلزم این بود که من صبر کنم تا 18 سالش بشه.
وقتی مامان باهام صحبت کرد خیالم راحت شد و اونشب راحت سرمو روی بالشت گذاشتم.
فردای اون روز ینی روز مهمونی اون بیش از پیش خواستنی شده بود و من نمیتونستم ازش چشم بردارم. دقیق یادمه که اون معذب شده بود و مامان به بهونه ای بردش طبقه بالا تا بیشتر از این زیر نگاهای من ذوب نشه.
بعد از رفتنش جلوی بابا خجالت میکشیدم اما من دیگه یه پسر بچه نوجوون نبودم که احساساتمو پنهان کنم.
توی مهمونی نگاهم قفل بود روی پسرداییم که بیش از حد ماهکو میپایید نگران بودم حسم بهم میگفت باید حواسم بیشتر جمع باشه.
چند لحظه ای از ماهک غافل شدم و بعدش ندیدمش، رامین هم نبود. با حفظ خونسردی پرس و جو کردم و فهمیدم رامین توی حیاطه به محض اینکه وارد حیاط شدم ماهک با چشمای اشکی و با سرعت از کنارم رد شد و با دو به طبقه بالا رفت.
رفتم ته جیاط رامینو اونجا دیدم شک داشتم که ماهک واقعا چشماش اشکی بوده یا نه و حتی شک داشتم که اون ماهمو اذیت کرده یا نه اما از عصبانیت خون خونمو میخورد امیر نمیتونی تصورش رو هم بکنی که چقدر اون لحظه عصبی بودم...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴۹.۰k
۲۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.