رمان:معشوقه استاد
رمان:معشوقه_استاد
#پارت_۶
وایساد و با حرص گفت: به تو چه خب؟ کنجکاوم
همین.
با اشارهی دست گفتم: بشین سرجات تا...
با صداي خندون استاد ساکت شدم.
-دعوا نکنید خانما، خودم اگه نمیخواستم بهتون
جواب نمیدادم.
محو چهرهی خندونش شدم.
چقدر با نمکه، خدا براي مادرش نگهش داره.
محدثه باز برگشت و با پررویی گفت: اون شغلتون
چیه؟
استاد خندون سري به چپ و راست تکون داد و
بهمون نزدیکتر شد.
-خوبه من گفتم سوال درسی بپرسید!
محدثه با ناز که از حق نگذرم صداشو به شدت
جذاب میکرد گفت: استاد، لطفا بگید دیگه.
استاد با خنده گفت: ببخشید، اینو دیگه نمیتونم
بگم.
بشکنی زدم و با خنده گفتم: دمتون گرم استاد.
رو به محدثه پیروزمندانه گفتم: دلم خنک شد،
حقته تا اینقدر فضول نباشی.
از جا پرید و با حرص گفت: بذار بریم خونه دارم
برات، وقتی ناهار امروز رو نپختم خودت باید بپزي
میفهمی.
پسرا کشیده گفتند: او!
عطیه دستشو گرفت و نالید: محدثه جونم منکه
چیزي نگفتم اون بیشعور ضایعهت کرد.
صداي خنده تو کلاس پیچید.
محدثه: تو غصه نخور عشقم، هواي تو رو دارم.
با خنده گفتم: کسی مشتاق خوردن غذاهاي
بدمزهت نیست عزیزم.
محدثه به سمتم جبهه گرفت که استاد دستهاشو
بالا برد و با خنده گفت: دیگه بسه، دعواهاتون باشه
واسه بعد از کلاس، الان دیگه ادامهی درس.
محدثه چشم غرهاي که به لطف اون چشمهاي
قهوهاي خیلی روشنش ترسناك میشد رفت و
نشست.
با حس خوبی که امروز نصیبم شده بود به صندلی
تکیه دادم.
آخیش، تلافی اون روزي که ضایعم کردیو سرت
درآوردم، الان شب راحت سرمو روي بالشت می
ذارم.
آقاي استاد بازم مشغول درس دادن شد.
***
استاد کیف به دست که به سمت در رفت زیپ کولمو
بستم.
قبل از اینکه بیرون بره بازم موشکافانه بهم نگاه کرد
و بعد از کلاس بیرون رفت.
با ذهنی که به شدت درگیر بود کولمو روي دوشم
انداختم و به سمتشون رفتم.
با هم از کلاس بیرون اومدیم.
ناخونمو به لبم کشیدم.
سعی میکردم بفهمم کجا دیدمش اما این مغزم
جوابی بهم نمیداد.
با دستی که به شونم خورد از جا پریدم و تند گفتم:
چی شده؟
محدثه با خنده گفت: تو فکري!
عطیه شیطون گفت: فکر کنم وجودش از عشق این
استادمون پر شده.
تموم کنجکاویم پرید و آروم با غم گفتم: زر نزن،
بهتون گفتم اسم عشقو جلوي من نیارید.
محدثه پوفی کشید و معترضانه گفت: مطهره، سه
سال گذشته، نمیشه که همش با یه تلنگر یادش
بیوفتی!
نفس عمیقی کشید.
-بیخیال.
عطیه: بیخیال این حرفهاي قدیمی و مزخرف...
استاده آشنا بودا!
با تعجب گفتم: براي تو هم آشنا بود؟!
از سالن دانشگاه بیرون اومدیم.
عطیه: آره، خیلی ذهنمو درگیر کرده که کجا
دیدمش.
محدثه: واسه منم خیلی آشناست.
متفکر گفتم: پس اگه واسه سهتامون آشناست یعنی
اینکه سهتامون که باهم بودیم دیدیمش، اما کجا؟
ادامه دارد..
#پارت_۶
وایساد و با حرص گفت: به تو چه خب؟ کنجکاوم
همین.
با اشارهی دست گفتم: بشین سرجات تا...
با صداي خندون استاد ساکت شدم.
-دعوا نکنید خانما، خودم اگه نمیخواستم بهتون
جواب نمیدادم.
محو چهرهی خندونش شدم.
چقدر با نمکه، خدا براي مادرش نگهش داره.
محدثه باز برگشت و با پررویی گفت: اون شغلتون
چیه؟
استاد خندون سري به چپ و راست تکون داد و
بهمون نزدیکتر شد.
-خوبه من گفتم سوال درسی بپرسید!
محدثه با ناز که از حق نگذرم صداشو به شدت
جذاب میکرد گفت: استاد، لطفا بگید دیگه.
استاد با خنده گفت: ببخشید، اینو دیگه نمیتونم
بگم.
بشکنی زدم و با خنده گفتم: دمتون گرم استاد.
رو به محدثه پیروزمندانه گفتم: دلم خنک شد،
حقته تا اینقدر فضول نباشی.
از جا پرید و با حرص گفت: بذار بریم خونه دارم
برات، وقتی ناهار امروز رو نپختم خودت باید بپزي
میفهمی.
پسرا کشیده گفتند: او!
عطیه دستشو گرفت و نالید: محدثه جونم منکه
چیزي نگفتم اون بیشعور ضایعهت کرد.
صداي خنده تو کلاس پیچید.
محدثه: تو غصه نخور عشقم، هواي تو رو دارم.
با خنده گفتم: کسی مشتاق خوردن غذاهاي
بدمزهت نیست عزیزم.
محدثه به سمتم جبهه گرفت که استاد دستهاشو
بالا برد و با خنده گفت: دیگه بسه، دعواهاتون باشه
واسه بعد از کلاس، الان دیگه ادامهی درس.
محدثه چشم غرهاي که به لطف اون چشمهاي
قهوهاي خیلی روشنش ترسناك میشد رفت و
نشست.
با حس خوبی که امروز نصیبم شده بود به صندلی
تکیه دادم.
آخیش، تلافی اون روزي که ضایعم کردیو سرت
درآوردم، الان شب راحت سرمو روي بالشت می
ذارم.
آقاي استاد بازم مشغول درس دادن شد.
***
استاد کیف به دست که به سمت در رفت زیپ کولمو
بستم.
قبل از اینکه بیرون بره بازم موشکافانه بهم نگاه کرد
و بعد از کلاس بیرون رفت.
با ذهنی که به شدت درگیر بود کولمو روي دوشم
انداختم و به سمتشون رفتم.
با هم از کلاس بیرون اومدیم.
ناخونمو به لبم کشیدم.
سعی میکردم بفهمم کجا دیدمش اما این مغزم
جوابی بهم نمیداد.
با دستی که به شونم خورد از جا پریدم و تند گفتم:
چی شده؟
محدثه با خنده گفت: تو فکري!
عطیه شیطون گفت: فکر کنم وجودش از عشق این
استادمون پر شده.
تموم کنجکاویم پرید و آروم با غم گفتم: زر نزن،
بهتون گفتم اسم عشقو جلوي من نیارید.
محدثه پوفی کشید و معترضانه گفت: مطهره، سه
سال گذشته، نمیشه که همش با یه تلنگر یادش
بیوفتی!
نفس عمیقی کشید.
-بیخیال.
عطیه: بیخیال این حرفهاي قدیمی و مزخرف...
استاده آشنا بودا!
با تعجب گفتم: براي تو هم آشنا بود؟!
از سالن دانشگاه بیرون اومدیم.
عطیه: آره، خیلی ذهنمو درگیر کرده که کجا
دیدمش.
محدثه: واسه منم خیلی آشناست.
متفکر گفتم: پس اگه واسه سهتامون آشناست یعنی
اینکه سهتامون که باهم بودیم دیدیمش، اما کجا؟
ادامه دارد..
۳۰۱
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.