رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۵
ولی خداییش هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه
استاد جوون به تورم بخوره، میگفتم همهی اینا
واسه رمانهاست نه واقعیت.
به دخترا نگاه کردم.
بعضیهاشون درست مثل اینکه چشمهاشون شبیه
قلب شده باشه بهش نگاه میکردند که خندم گرفت.
یعنی خاك تو اون سرتون که اینقدر پسر ندیدهاید!
استاد دستهاشو داخل جیب شلوارش برد و گفت:
کسی سوالی داره؟
یکی از دخترا با ناز گفت: میتونم چندتا سوال
شخصی ازتون بپرسم استاد؟
برخلاف اینکه فکر میکردم الان با اخم و مغروریت
میگه "نه" گفت: بپرسید.
ابروهام بالا پریدند.
دختره: چند سالتونه؟
-بیست و نه.
اینبار دیگه واقعا تعجب کردم.
بیست و نه؟! اصلا بهش نمیخوره!
یکی از دخترا با تعجب گفت: واقعا؟! اصلا بهتون نمی
خوره!
با صداي محدثه پوفی کشیدم.
الان آمار جد در جدشو بیرون میکشه.
-علاقمه، از بچگی عاشق این بودم که هر چیو یادمیتونم
بپرسم چرا استادیو انتخاب کردید
میگیرم به یکی یاد بدم، استاد بودن یه جور
سرگرمیه واسم.
واو! چه پسر خوبی! خوشمان آمد.
محدثه: یعنی به جز استادي شغل دیگهاي هم
دارید؟
عطیه رو دیدم که آرنجشو تو پهلوش کوبید و اونم
چشم غرهاي بهش رفت.
-بله دارم.
-میتونم...
اینبار من بلند با حرص گفتم: لطفا ساکت شو محدثه
جان، آخه مگه فضولی تو؟
یه دفعه کلاس از خنده مثل بمب منفجر شد
ادامه دارد...
#پارت_۵
ولی خداییش هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه
استاد جوون به تورم بخوره، میگفتم همهی اینا
واسه رمانهاست نه واقعیت.
به دخترا نگاه کردم.
بعضیهاشون درست مثل اینکه چشمهاشون شبیه
قلب شده باشه بهش نگاه میکردند که خندم گرفت.
یعنی خاك تو اون سرتون که اینقدر پسر ندیدهاید!
استاد دستهاشو داخل جیب شلوارش برد و گفت:
کسی سوالی داره؟
یکی از دخترا با ناز گفت: میتونم چندتا سوال
شخصی ازتون بپرسم استاد؟
برخلاف اینکه فکر میکردم الان با اخم و مغروریت
میگه "نه" گفت: بپرسید.
ابروهام بالا پریدند.
دختره: چند سالتونه؟
-بیست و نه.
اینبار دیگه واقعا تعجب کردم.
بیست و نه؟! اصلا بهش نمیخوره!
یکی از دخترا با تعجب گفت: واقعا؟! اصلا بهتون نمی
خوره!
با صداي محدثه پوفی کشیدم.
الان آمار جد در جدشو بیرون میکشه.
-علاقمه، از بچگی عاشق این بودم که هر چیو یادمیتونم
بپرسم چرا استادیو انتخاب کردید
میگیرم به یکی یاد بدم، استاد بودن یه جور
سرگرمیه واسم.
واو! چه پسر خوبی! خوشمان آمد.
محدثه: یعنی به جز استادي شغل دیگهاي هم
دارید؟
عطیه رو دیدم که آرنجشو تو پهلوش کوبید و اونم
چشم غرهاي بهش رفت.
-بله دارم.
-میتونم...
اینبار من بلند با حرص گفتم: لطفا ساکت شو محدثه
جان، آخه مگه فضولی تو؟
یه دفعه کلاس از خنده مثل بمب منفجر شد
ادامه دارد...
۱.۹k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.