Part27
#Part27
آسیه:دوروک اومد تو اتاق به چشاش که نگاه میکردم سلدا میومد جلو چشمم
دلم میخواست بغلش کنم و تو بغلش گریه کنم بعد از سه ساعت کلنجار رفتن اوردم پایین داشتم از پله ها میومدم که انگار یکی صدام کرد
:ما...ما
اولش فکر کردم صداش تو مغزمه ولی نهه دخترم بود سلدام ، چقدر دلم براش تنگ شده بود
اصن به بودن چهار پنج تا پله ی آخر فکر نکردم و دویدم پایین و محکم بغلش کردم
آسیه:مامانی فدات بشم کجا بودی نصف عمرم کردم نمیگی مامانی بی تو زنده نمیمونه
(سلدا رو بغل کرده بودم داشتم باهاش حرف میزدم احساس کردم دست یکی رو شونمه، عمر بود)
عمر:آسیم دیدی دخترا هم پیدا شد، دیدی بهت گفتم هول نکن
آسیه: وقتی دخترم رو ندیدم ی لحضه دنیا رو سرم آوار شد
دوروک:قربونت بزار بچه نفس بکشه خودتم آروم باش تموم شد فدات شم
آیبیکه:چشمت روشن باشه خواهر قشنگم🙂
آسیه:دوروک اومد تو اتاق به چشاش که نگاه میکردم سلدا میومد جلو چشمم
دلم میخواست بغلش کنم و تو بغلش گریه کنم بعد از سه ساعت کلنجار رفتن اوردم پایین داشتم از پله ها میومدم که انگار یکی صدام کرد
:ما...ما
اولش فکر کردم صداش تو مغزمه ولی نهه دخترم بود سلدام ، چقدر دلم براش تنگ شده بود
اصن به بودن چهار پنج تا پله ی آخر فکر نکردم و دویدم پایین و محکم بغلش کردم
آسیه:مامانی فدات بشم کجا بودی نصف عمرم کردم نمیگی مامانی بی تو زنده نمیمونه
(سلدا رو بغل کرده بودم داشتم باهاش حرف میزدم احساس کردم دست یکی رو شونمه، عمر بود)
عمر:آسیم دیدی دخترا هم پیدا شد، دیدی بهت گفتم هول نکن
آسیه: وقتی دخترم رو ندیدم ی لحضه دنیا رو سرم آوار شد
دوروک:قربونت بزار بچه نفس بکشه خودتم آروم باش تموم شد فدات شم
آیبیکه:چشمت روشن باشه خواهر قشنگم🙂
۳.۴k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.