همسر اجباری ۲۱۳
#همسر_اجباری #۲۱۳
از این به بعد حق نداری گریه کنی. االنم پاشو آماده شو که بریم واسه خرید. دختره دیوونه بچه بازی در میاره درو
چرا کلید کردی.
-حرفی نزد.
آنا فکر نکن حرفات یادم رفته. خودتو لوس نکن و پاشو.
-وسط هق هقش گفت خب...خب تا تو اینجایی چطوری عوضش کنم.
راست میگفتا خندم گرفته بود از حرف خودم.
خب من اینجام تا صورتتو بشوری بعد میرم بیرون.
رفت سمت دستشویی و صورتشو شست و منم رفتم سمت در تا درو باز کنم که گوشیش زنگ خورد.
-الو.
-ممنون خوبم.
-نه چیزی نیس خواب بودم.
یه خنده آروم کرد.
-هانگ مگه دیوونه شدی.
-باشه تا یه ربع دیگه پایینم ممنون.فعال.
خشم خودمو رو دندونامو دستم خالی کردم. این چه غلطی کرده میخواد با هانگ بره بیرون بره خرید. به معنی واقعی
گلمه سرم سوت کشید رفتم بیرون از اتاق و رفتم پایین از پله ها نشستم رو یکی از مبال .چرا آنا فکر منو غرورمو
نمیکرد لعنتی نمیدونه من چی میکشم هرچه قدرم این یه نقشه باشه.لزوم خرید رفتنو نمیدونم لعنت بهش .لعنت به
این دلم که به آنا بسته شد من ....آریا با اون همه غرو ببین حاال دل لعنتیم ...کجا گیره و چطوریم گیر شده طوری که
دیگه غرورم نمیتونه جلوشو بگیره اصال غرورم محو شده. موامو چنگ زدم .صدای پای آنا اومد داشت میومد پایین از
پله ها امیرم همراهش بود امیر داشت یه سری مسائل واسش توضیح میداد. لعنت بهت آریا ببین زنت چطوری جلو
چشمت داره با یکی دیگه قرار میزاره.
نگاه کن چه تیپیم زده چه بزک دوزکیم کرده.
پیشونیم از شدت اخمی که کرده بودم درد گرفت وتمام خشمم با مشت کردن دستم میخواستم خالی کنم. دختره
احمق.
و بی هیچ حرفی حتی نگاهی از در خارج شد.
سرمو بین دستام گرفتم تو به غیرتت آریا اسم خودتو گذاشتی مرد...
دستی روی شونه ام قرار گرفت.
آریا آروم باش داداش من .چته مگه نگفتم اول توکل کن و بعد اعتماد به آنا داشته باش.
-امیر به آنا اعتماد دارم ولی به اون الدنگ ندارم میفهمی.
هرچی دغ و دلی داشتم سر امیر با حرفام خالی کردم . اونم انگار حالمو درک میکرد هیچی نمیگفت.
بعد از شنیدن حرفام رفت باال.
احسان و عسل هم اومدن .احسان تو خودش بود رفت سمت آشپز خونه.
بی حوصله منتظر امیر بودم که بیاد پایین. حیف که آدرس بلد نبودن واگرنه لزومی نداشت من برم. تو فکر خودم و
اون آنای لعنتی بودم که به وقتش حسابشو میرسیدم.
-آریا بیا اینو بخور یکم آروم شی.
یه لیوان شربت که چند تا یخ روش بود. از دستش گرفتم یه نفس سرکشیدم.لیوانو گذاشتم روی میز.حرفی نزدم و
به یه نقطه خیره شده بودم.
-آریا هرچند که خوش نداری منو ببین. اما خواستم یه چیزی بگم. آنا قبل از رفتن امد پیش من بهم گفت ....
هیچی بیخیال ... نگم شاید بهتر. آخه ازم خواست چیزی نگم بهت.
از این به بعد حق نداری گریه کنی. االنم پاشو آماده شو که بریم واسه خرید. دختره دیوونه بچه بازی در میاره درو
چرا کلید کردی.
-حرفی نزد.
آنا فکر نکن حرفات یادم رفته. خودتو لوس نکن و پاشو.
-وسط هق هقش گفت خب...خب تا تو اینجایی چطوری عوضش کنم.
راست میگفتا خندم گرفته بود از حرف خودم.
خب من اینجام تا صورتتو بشوری بعد میرم بیرون.
رفت سمت دستشویی و صورتشو شست و منم رفتم سمت در تا درو باز کنم که گوشیش زنگ خورد.
-الو.
-ممنون خوبم.
-نه چیزی نیس خواب بودم.
یه خنده آروم کرد.
-هانگ مگه دیوونه شدی.
-باشه تا یه ربع دیگه پایینم ممنون.فعال.
خشم خودمو رو دندونامو دستم خالی کردم. این چه غلطی کرده میخواد با هانگ بره بیرون بره خرید. به معنی واقعی
گلمه سرم سوت کشید رفتم بیرون از اتاق و رفتم پایین از پله ها نشستم رو یکی از مبال .چرا آنا فکر منو غرورمو
نمیکرد لعنتی نمیدونه من چی میکشم هرچه قدرم این یه نقشه باشه.لزوم خرید رفتنو نمیدونم لعنت بهش .لعنت به
این دلم که به آنا بسته شد من ....آریا با اون همه غرو ببین حاال دل لعنتیم ...کجا گیره و چطوریم گیر شده طوری که
دیگه غرورم نمیتونه جلوشو بگیره اصال غرورم محو شده. موامو چنگ زدم .صدای پای آنا اومد داشت میومد پایین از
پله ها امیرم همراهش بود امیر داشت یه سری مسائل واسش توضیح میداد. لعنت بهت آریا ببین زنت چطوری جلو
چشمت داره با یکی دیگه قرار میزاره.
نگاه کن چه تیپیم زده چه بزک دوزکیم کرده.
پیشونیم از شدت اخمی که کرده بودم درد گرفت وتمام خشمم با مشت کردن دستم میخواستم خالی کنم. دختره
احمق.
و بی هیچ حرفی حتی نگاهی از در خارج شد.
سرمو بین دستام گرفتم تو به غیرتت آریا اسم خودتو گذاشتی مرد...
دستی روی شونه ام قرار گرفت.
آریا آروم باش داداش من .چته مگه نگفتم اول توکل کن و بعد اعتماد به آنا داشته باش.
-امیر به آنا اعتماد دارم ولی به اون الدنگ ندارم میفهمی.
هرچی دغ و دلی داشتم سر امیر با حرفام خالی کردم . اونم انگار حالمو درک میکرد هیچی نمیگفت.
بعد از شنیدن حرفام رفت باال.
احسان و عسل هم اومدن .احسان تو خودش بود رفت سمت آشپز خونه.
بی حوصله منتظر امیر بودم که بیاد پایین. حیف که آدرس بلد نبودن واگرنه لزومی نداشت من برم. تو فکر خودم و
اون آنای لعنتی بودم که به وقتش حسابشو میرسیدم.
-آریا بیا اینو بخور یکم آروم شی.
یه لیوان شربت که چند تا یخ روش بود. از دستش گرفتم یه نفس سرکشیدم.لیوانو گذاشتم روی میز.حرفی نزدم و
به یه نقطه خیره شده بودم.
-آریا هرچند که خوش نداری منو ببین. اما خواستم یه چیزی بگم. آنا قبل از رفتن امد پیش من بهم گفت ....
هیچی بیخیال ... نگم شاید بهتر. آخه ازم خواست چیزی نگم بهت.
۸.۹k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.