part 16
part 16
عشق تلخ
#دنیا
بعد از اینکه با رضا از کافه زدیم بیرون نمیدونم چرا انقدر عجله داشت.چون میدونستم خیلی عجله داری همراهیش نکردم و بهش گفتم من با دوستام یه جای دیگه قرار دارم تا با خیال راحت به کارش برسه.یه حس خیلی عجیبی داشتم.یه حسی که هیچ وقت تجربش نکرده بودم.با اینکه حتی تو این ۱۹ سال عمرم با پسر جماعت نتونستم درست حسابی صحبت کنم امروز از خودم زیادی راضی بودم.اما همش ته دلم یه حس دلشوره داشتم.یه چیزی مث کنه رو اعصابم بود.قرص مامانم تموم شده بود .رفتم داروخونه واسش گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم. تو راه متوجه این شدم که یکی داره تعقیبم میکنه اما به روی خودم نیاوردم و قدم هامو هی بزرگ و بزرگتر میکردم.اونم سرعتش بیشتر میکرد. هی من بدو اون بودو کا یهوو چشام چیزیو ندید و همه چی واسم سیاه شد.سیاهی مطلق...
#رضا
رفتم یه دوش خیلی کوتاه گرفتم.دلم به این مهمونی کو.فتی راضی نبود اما چه کنم که تاوان داره هر چه کردم. من سلیقم یه چی بود و اون سلیقش یه چی دیگه.من لش میپسندیدم و اون رسمی. چه باید کرد که به خواسته اون بود همه چی.سریع یه لباسی که خودش واسم خریده بود پوشیدم.عطر تلخم برداشتم یه چند پیس زدم و از اتاق زدم بیرون.
حالم اوکی نبود و به ظاهر همه چی اوکی بود رفتم سمت مهمونا باهاشون خوش و بش کردم و بعد رفتم سمت گوشی که یهو لو نرفته باشم
دیدم ارسلان چند بار پشت سر هم زنگ زده بهش زنگ زدم
_جانم ارسلان
+داداش کجایی میگیرمت جواب نمیدی این زنیکه چی میگه؟؟ مهمونی چی؟؟ مگه تو با دنیا قرار نداشتی؟
_نفس بگیر برار.چرا داشتم سریع از پیشش برگشتم خونه این پدس.گ زنگ زده با تهدید و هزار تا ف.حش کشوندم اینجا
نرسیدم بت بگم
+حالا ما غریبه شدیم...باشه
_خا حالا.چه خبر از دیانا
+هیچ.چند روزیه خبر ندارم. سرماخوردم زیاد نمیتونم برم پیشه بچه ها
_باشه داش من برم پیشه این سارا باز میگه چرا همش دستت گوشیه کاری نداری که
+قربونت.خدافس
تا رومو برگردوندم سارا رو دیدم
ترسیدم
برای اینکه بم شک نکنه بهش گفتم چرا اینجوری پشت من ضایع میشه س.لطیه
سارا:نمیخواد جمش کنی .من همچیوو میدونم فقط مواظب باش دوباره عزادار نشی عزیزم
اینو ک گف....
ادامه دارد....
بچه ها تا اینجا رمان خوب بود؟؟
نظری دارین بگین در خدمتتونم
عشق تلخ
#دنیا
بعد از اینکه با رضا از کافه زدیم بیرون نمیدونم چرا انقدر عجله داشت.چون میدونستم خیلی عجله داری همراهیش نکردم و بهش گفتم من با دوستام یه جای دیگه قرار دارم تا با خیال راحت به کارش برسه.یه حس خیلی عجیبی داشتم.یه حسی که هیچ وقت تجربش نکرده بودم.با اینکه حتی تو این ۱۹ سال عمرم با پسر جماعت نتونستم درست حسابی صحبت کنم امروز از خودم زیادی راضی بودم.اما همش ته دلم یه حس دلشوره داشتم.یه چیزی مث کنه رو اعصابم بود.قرص مامانم تموم شده بود .رفتم داروخونه واسش گرفتم و به سمت خونه حرکت کردم. تو راه متوجه این شدم که یکی داره تعقیبم میکنه اما به روی خودم نیاوردم و قدم هامو هی بزرگ و بزرگتر میکردم.اونم سرعتش بیشتر میکرد. هی من بدو اون بودو کا یهوو چشام چیزیو ندید و همه چی واسم سیاه شد.سیاهی مطلق...
#رضا
رفتم یه دوش خیلی کوتاه گرفتم.دلم به این مهمونی کو.فتی راضی نبود اما چه کنم که تاوان داره هر چه کردم. من سلیقم یه چی بود و اون سلیقش یه چی دیگه.من لش میپسندیدم و اون رسمی. چه باید کرد که به خواسته اون بود همه چی.سریع یه لباسی که خودش واسم خریده بود پوشیدم.عطر تلخم برداشتم یه چند پیس زدم و از اتاق زدم بیرون.
حالم اوکی نبود و به ظاهر همه چی اوکی بود رفتم سمت مهمونا باهاشون خوش و بش کردم و بعد رفتم سمت گوشی که یهو لو نرفته باشم
دیدم ارسلان چند بار پشت سر هم زنگ زده بهش زنگ زدم
_جانم ارسلان
+داداش کجایی میگیرمت جواب نمیدی این زنیکه چی میگه؟؟ مهمونی چی؟؟ مگه تو با دنیا قرار نداشتی؟
_نفس بگیر برار.چرا داشتم سریع از پیشش برگشتم خونه این پدس.گ زنگ زده با تهدید و هزار تا ف.حش کشوندم اینجا
نرسیدم بت بگم
+حالا ما غریبه شدیم...باشه
_خا حالا.چه خبر از دیانا
+هیچ.چند روزیه خبر ندارم. سرماخوردم زیاد نمیتونم برم پیشه بچه ها
_باشه داش من برم پیشه این سارا باز میگه چرا همش دستت گوشیه کاری نداری که
+قربونت.خدافس
تا رومو برگردوندم سارا رو دیدم
ترسیدم
برای اینکه بم شک نکنه بهش گفتم چرا اینجوری پشت من ضایع میشه س.لطیه
سارا:نمیخواد جمش کنی .من همچیوو میدونم فقط مواظب باش دوباره عزادار نشی عزیزم
اینو ک گف....
ادامه دارد....
بچه ها تا اینجا رمان خوب بود؟؟
نظری دارین بگین در خدمتتونم
۱۲.۹k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.