رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیستم
از همراهیتون ممنونم
صبح از خواب بیدار شدم مامان خواب بودرفتم بیرون تو حیاط دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم انقدر استرس و اضطراب داشتم که هیچی از گلوم پایین نمی رفت...آماده شدم که برم در خونه رو که بستم پاهام می لرزید حس آدمی رو داشتم که می خواستن ببرنش پای چوبه دار!!!! به آسمون نگاه کردم با عجز گفتم: خداااااا !!!!!میگن همه کارات حکمته کجای این سرنوشتی که برا من نوشتی حکمته دزدی حکمته؟کار خلاف حکمته؟ چی بگم آخه چی بگم؟ راه افتادم سمت خیابون...منتظر تاکسی شدم بعد از چند دقیقه تاکسی اومد
آدرس خونه سمیه رو دادمو سرمو چسبوندم به پنجره و به جنب و جوش آدما چشم دوختم...
سرخیابونی که خونه سمیه اونجا بود پیاده شدم انقدر فکرم مشغول بود نفهمیدم کی رسیدم آروم آروم قدم برداشتم سمت خونشون وقتی رسیدم سرمو بلند کردم به آپارتمان دو طبقه با نمای سنگی خونه نگاهی کردم و زنگ طبقه دوم رو زدم بعد از چند دقیقه صدای سمیه رو شنیدم:
بله..
منم تمنا. دیگه هیچی نگفت در با صدای تیکی باز شد وارد شدم از پله ها رفتم بالا سمیه اومده بود دم درو منتظرم بود بهش نگاهی انداختم یه لباس خواب کوتاه تنش بودو موهای بلندشم دور شونه اش ریخته بود.
باهام دست دادو همونطور دستمو گرفت و منو برد داخل و درو بست. با صدای شادی گفت: سلام خانوم خوشگل چطوری؟؟
نگاش کردم و گفتم: خوبم.. با خنده گفت: اوهههه اینو ببین چته قنبرک زدی دختر پاشو خودتو جمع کن. این چه سرو وضعیه
شونمو انداختم بالا و هیچی نگفتم دستاشو محکم زد بهمو گفت: خوب طبیعیه اشکال نداره منم اولش اینطوری بودم ولی کم کم درست شد.
میبینی که الان عین خیالم نیست با یه صبحونه توپ موافقی. رفت سمت آشپزخونه و در همون حال گفت:
شرط می بندم صبحونه نخوردی که حال حرف زدن نداری. آروم گفتم: انقدر استرس و اضطراب دارم که چیزی از گلوم پایین نمی ره خوب
خوب پس باهم صبحونه می خوریم و بعدش میریم آماده بشیم که بریم سراغ یاد دادن فوت فن کوزه گری!!!! بعدم سرخوش خندید.. با تعجب گفتم: فوت فن گوزه گری چیه دیگه؟ با خنده گفت: دختر باید یه اسم شرافتمندانه رو کارمون بذارم دیگه.
چی بگم فوت و فن شغل شریف دزدی و تیغ زدن بچه پولدارا. با این حرفش باز تموم غم عالم نشست تو دلم. خودشم انگار یه حالی شد چون دیگه حرفی نزدو رفت سمت آشپزخونه. 10 دقیقه بعد با املت و چای و نون اومد تو پذیرایی و در حالی که برا خودش لقمه میگرفت گفت:
توهم بیا جلو یه لقمه بزن روشن شی و لقمه رو گذاشت دهنش. بهش نگاه کردم با ولع داشت لقمه میگرفت و میخورد اینکار براش چه
عادی شده بود یعنی منم مثل اون می شدم انقدر راحت می رفتم به قول خودش تیغ زنی آهی کشیدمو گفتم: مرسی سمیه نمی تونم بخورم
اخم کردو گفت: نمی تونم بخورم نداریم . بعدم یه لقمه بزرگ گرفت سمت منو گفت: بیا بگیر بخور دستشو پس نزدم با اینکه اشتها نداشتم ولی برا اینکه گیر نده اینقدر. اون لقمه رو خوردم و چاییم که ریخته بود رو خوردم بعد چند دقیقهای صبحونه شو تموم کردو وسائل و برد شست و اومد روبروم ایستادو گفت: خوب تمنا جون بریم آماده شیم. قلبم ریخت تنم یخ کرد نفسام تند تند شده بود نمی دونم چرا یهو اینجوری شدم. به زور از روی مبل بلند شدم و گفتم: با..باشه بریم. دستمو گرفت یهو برگشت طرفم و گفت: تو چرا اینقدر یخ کردی. آب دهنمو قورت دادمو گفتم: نمی دونم..چیزی نیست
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_بیستم
از همراهیتون ممنونم
صبح از خواب بیدار شدم مامان خواب بودرفتم بیرون تو حیاط دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم انقدر استرس و اضطراب داشتم که هیچی از گلوم پایین نمی رفت...آماده شدم که برم در خونه رو که بستم پاهام می لرزید حس آدمی رو داشتم که می خواستن ببرنش پای چوبه دار!!!! به آسمون نگاه کردم با عجز گفتم: خداااااا !!!!!میگن همه کارات حکمته کجای این سرنوشتی که برا من نوشتی حکمته دزدی حکمته؟کار خلاف حکمته؟ چی بگم آخه چی بگم؟ راه افتادم سمت خیابون...منتظر تاکسی شدم بعد از چند دقیقه تاکسی اومد
آدرس خونه سمیه رو دادمو سرمو چسبوندم به پنجره و به جنب و جوش آدما چشم دوختم...
سرخیابونی که خونه سمیه اونجا بود پیاده شدم انقدر فکرم مشغول بود نفهمیدم کی رسیدم آروم آروم قدم برداشتم سمت خونشون وقتی رسیدم سرمو بلند کردم به آپارتمان دو طبقه با نمای سنگی خونه نگاهی کردم و زنگ طبقه دوم رو زدم بعد از چند دقیقه صدای سمیه رو شنیدم:
بله..
منم تمنا. دیگه هیچی نگفت در با صدای تیکی باز شد وارد شدم از پله ها رفتم بالا سمیه اومده بود دم درو منتظرم بود بهش نگاهی انداختم یه لباس خواب کوتاه تنش بودو موهای بلندشم دور شونه اش ریخته بود.
باهام دست دادو همونطور دستمو گرفت و منو برد داخل و درو بست. با صدای شادی گفت: سلام خانوم خوشگل چطوری؟؟
نگاش کردم و گفتم: خوبم.. با خنده گفت: اوهههه اینو ببین چته قنبرک زدی دختر پاشو خودتو جمع کن. این چه سرو وضعیه
شونمو انداختم بالا و هیچی نگفتم دستاشو محکم زد بهمو گفت: خوب طبیعیه اشکال نداره منم اولش اینطوری بودم ولی کم کم درست شد.
میبینی که الان عین خیالم نیست با یه صبحونه توپ موافقی. رفت سمت آشپزخونه و در همون حال گفت:
شرط می بندم صبحونه نخوردی که حال حرف زدن نداری. آروم گفتم: انقدر استرس و اضطراب دارم که چیزی از گلوم پایین نمی ره خوب
خوب پس باهم صبحونه می خوریم و بعدش میریم آماده بشیم که بریم سراغ یاد دادن فوت فن کوزه گری!!!! بعدم سرخوش خندید.. با تعجب گفتم: فوت فن گوزه گری چیه دیگه؟ با خنده گفت: دختر باید یه اسم شرافتمندانه رو کارمون بذارم دیگه.
چی بگم فوت و فن شغل شریف دزدی و تیغ زدن بچه پولدارا. با این حرفش باز تموم غم عالم نشست تو دلم. خودشم انگار یه حالی شد چون دیگه حرفی نزدو رفت سمت آشپزخونه. 10 دقیقه بعد با املت و چای و نون اومد تو پذیرایی و در حالی که برا خودش لقمه میگرفت گفت:
توهم بیا جلو یه لقمه بزن روشن شی و لقمه رو گذاشت دهنش. بهش نگاه کردم با ولع داشت لقمه میگرفت و میخورد اینکار براش چه
عادی شده بود یعنی منم مثل اون می شدم انقدر راحت می رفتم به قول خودش تیغ زنی آهی کشیدمو گفتم: مرسی سمیه نمی تونم بخورم
اخم کردو گفت: نمی تونم بخورم نداریم . بعدم یه لقمه بزرگ گرفت سمت منو گفت: بیا بگیر بخور دستشو پس نزدم با اینکه اشتها نداشتم ولی برا اینکه گیر نده اینقدر. اون لقمه رو خوردم و چاییم که ریخته بود رو خوردم بعد چند دقیقهای صبحونه شو تموم کردو وسائل و برد شست و اومد روبروم ایستادو گفت: خوب تمنا جون بریم آماده شیم. قلبم ریخت تنم یخ کرد نفسام تند تند شده بود نمی دونم چرا یهو اینجوری شدم. به زور از روی مبل بلند شدم و گفتم: با..باشه بریم. دستمو گرفت یهو برگشت طرفم و گفت: تو چرا اینقدر یخ کردی. آب دهنمو قورت دادمو گفتم: نمی دونم..چیزی نیست
۵.۹k
۲۷ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.