آن روزی که قوطی شیشهای سیرترشی چندسال مانده را دادم

آن روزی که قوطیِ شیشه‌ایِ سیر‌ترشیِ چندسال مانده را دادم دستش و خواستم درش را باز کند ؛چند باری عمیق نفس کشید و از نو زور زد!
صورتش قرمز میشد سفید میشد زرد میشد آخرش هم یک فحش بلانسبتِ شما داد و دستش یک راست رفت رویِ قلبش !
خواستم قوطی‌ را از زیر دستش بکشم، آرام در گوشم گفت: زیادی سفت شده بابا جان. به مادر بزرگت نگی که قهرمانش نتونست درِ این بیصاحاب رو باز کنه ها؟!
بگو رفتم دیدم خوابیده روي تختش دلم نیومد بیدارش کنم. اینطوری هم درِ یک قوطی ابهت ما را به باد نمیدهد! هم مادربزرگت میداند؛ باید خودش با داد و هوار بیاید و مردش را از خوابِ بی‌وقت بیدار کند و تنبل بزند تنگِ اسمش
دلِ من هم ضعف برود تا یادم برود این را که آنقدر پیر شدم که نمیتوانم درِ یک قوطی را باز کنم...


۱۳۹۹/۰۹/۲۸
#love #عشق
دیدگاه ها (۶۵)

#نرگس_صرافیان_طوفان‌ گفته.. در زندگی هر آدمی یکی انحصاراً با...

فاطمه جانسنگ‏ها بر سوگ تو ندبه می‏خوانندامشب، جای تو در خانه...

کُرد بود، از اون اصیلاش...یه وقتایی که می‌خواست بگه فلانی خی...

حواسم پرتِ ماشینِ کناری شُد یهو...حواسم پرت شُد کنارِ دخترکی...

خون آشام عزیز (62)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط