شراب گیلاس P11
شراب_گیلاس P11
اماندا با چشمای اشکیش به جونگکوک نگاه کرد...
"نگاه کن...دستم برید...اینجا...دستم کشیده شد به اینجا"...جونگکوک اصلا حرفهای اماندا رو نمیشنید ...فقط نگاهش به خونی بود
که از رو انگشت اماندا راه گرفته بود به سمت ناخنش و بعد از اون روی پارکت خونه
میچکید ...اون همه خون از دست امانداش بود؟؟؟ تغییرات بدنش داشت شروع میشد ...تموم بدنش داشت نبض میزد ...رگاش داشت برجسته میشد ...ناخناش داشت پوست دستشو پاره میکرد ...و چشماش...داشتن رنگ خون به خودشون میگرفتن...
با دادی که اماندا زد تا جونگکوکو متوجه خودش کنه جونگکوک درواقع به خودش اومد...
قبل از اینکه بلایی سر اماندا بیاره یا اینکه اماندا رو و بترسونه بخاطر رنگ چشماش و تغییراتش از اتاق سریع بیرون رفت ، سرشو بین دستاش
گرفت....چند بار نفس عمیق کشید ولی فایده نداشت ...بوی اون خون ...بوی اماندا. ..بوی خونش ...از ذهنش بیرون نمیرفت .نمیدونست چطور جمله هارو سر هم کنه ...حتی خودش هم ترسیده بود ...نمیدونست هیولای وحشی درونش به اماندا هم رحم نمیکنه...
"اماندا...اماندا...گوش بده...یه دستمال یا پارچه بذار روش...الان...الان میرم میگم عمو جیمین بیاد پیشت...آره...الان میام"...
قبل از اینکه اماندا با گریه جیغ بزنه و ازش بخواد بمونه از در رفت بیرون ...کنار در نشست ...دستشو رو سرش گرفت ... داشت جلوی تغییراتش رو میگرفت درد زیادی رو تحمل میکرد ...باورش نمیشد...ولی برای اولین بار داشت اشک میریخت.. کمتر از یک دقیقه براش مثل یک سال گذشت ...اشک چشمشو پاک کرد
و وارد خونه جیمین شد...
هیچوقت فراموش نمیکرد چطور جیمین رو پیش اماندا فرستاد و خودش مثل یه آدم افسرده گوشه اتاق نشست تا اماندا و جیمین برگردن...
و هیچوقت فراموش نمیکرد وقتی اماندا رو خوابیده رو دست جیمین دید...اماندای که دستش پنج تا بخیه خورده بود ...موقع بخیه کلی گریه کرده بود ...و صد بار اسم باباشو صدا زده بود...
و جونگکوک هیچ کمکی بهش نکرده بود ...فقط مثل ترسوها فرار کرده بود...قایم شده بود چون رو احساسات و غرایز لعنتیش کنترلی نداشت... سمت اماندا رفت و بغلش کرد ...بوسیدش ...از بغل جیمین پایین آوردش...دستشو بوسید...آروم آروم ...همه انگشتاشو که از باند بیرون زده بود...
همه رو بوسید ...و فقط یک جمله رو تکرار میکرد
"معذرت میخوام...معذرت میخوام اماندا
...معذرت میخوام"....
"پایان فلش بک"
الان هم همینطور بود هرچند که خیلی روی رفتاراش کنترل داشت...ولی باز هم دربرابر اماندا بی سلاح و درمونده به نظر میومد...
هر بار که طعم خون کسی رو چشیده بود امکان نداشت به این فکر نکنه...
"طعم خون اماندا چجوریه"...
چطور میتونست فکر نکنه؟ !وقتی میدونست تموم اون دختر کوچولو رو میخواد ...همه اش رو ...حتی خونش ...حتی بدنش ...تک تک چیزهایی رو که بهش مربوط میشه ...دلش میخواست حداقل یک بار ...یک بار این حرفهارو به اماندا بزنه ...تا انقد رو دلش سنگینی نکنه ...انقد اذیتش نکنه ...عذابش نده ...هرچند که بخاطر این افکار اشتباه و غلط از خودش
متنفر بود...از اینکه دلش میخواد خون کسی رو بچشه و داشته باشه که اونو پدر خودش میدونه ...میدونست با فکر کردن به این چیزا به هیچی نمیرسه...ترجیح داد ریسک نکنه و جنازه رو زود بسوزونه نمیخواست بخاطر
اشتباهش از سئول برن...هنوز هم داستان های عجیب و غریب خوناشامی از بوسان به گوشش
میرسید بعد از تقریبا هجده سال ...اونم بخاطر اشتباهش تو نسوزوندن جسد یه دختر ...هرچند الان از اون دختر ممنون بود رفتن از بوسان و اومدن به سئول باعث وجود اماندا تو زندگیش شد
اماندا با چشمای اشکیش به جونگکوک نگاه کرد...
"نگاه کن...دستم برید...اینجا...دستم کشیده شد به اینجا"...جونگکوک اصلا حرفهای اماندا رو نمیشنید ...فقط نگاهش به خونی بود
که از رو انگشت اماندا راه گرفته بود به سمت ناخنش و بعد از اون روی پارکت خونه
میچکید ...اون همه خون از دست امانداش بود؟؟؟ تغییرات بدنش داشت شروع میشد ...تموم بدنش داشت نبض میزد ...رگاش داشت برجسته میشد ...ناخناش داشت پوست دستشو پاره میکرد ...و چشماش...داشتن رنگ خون به خودشون میگرفتن...
با دادی که اماندا زد تا جونگکوکو متوجه خودش کنه جونگکوک درواقع به خودش اومد...
قبل از اینکه بلایی سر اماندا بیاره یا اینکه اماندا رو و بترسونه بخاطر رنگ چشماش و تغییراتش از اتاق سریع بیرون رفت ، سرشو بین دستاش
گرفت....چند بار نفس عمیق کشید ولی فایده نداشت ...بوی اون خون ...بوی اماندا. ..بوی خونش ...از ذهنش بیرون نمیرفت .نمیدونست چطور جمله هارو سر هم کنه ...حتی خودش هم ترسیده بود ...نمیدونست هیولای وحشی درونش به اماندا هم رحم نمیکنه...
"اماندا...اماندا...گوش بده...یه دستمال یا پارچه بذار روش...الان...الان میرم میگم عمو جیمین بیاد پیشت...آره...الان میام"...
قبل از اینکه اماندا با گریه جیغ بزنه و ازش بخواد بمونه از در رفت بیرون ...کنار در نشست ...دستشو رو سرش گرفت ... داشت جلوی تغییراتش رو میگرفت درد زیادی رو تحمل میکرد ...باورش نمیشد...ولی برای اولین بار داشت اشک میریخت.. کمتر از یک دقیقه براش مثل یک سال گذشت ...اشک چشمشو پاک کرد
و وارد خونه جیمین شد...
هیچوقت فراموش نمیکرد چطور جیمین رو پیش اماندا فرستاد و خودش مثل یه آدم افسرده گوشه اتاق نشست تا اماندا و جیمین برگردن...
و هیچوقت فراموش نمیکرد وقتی اماندا رو خوابیده رو دست جیمین دید...اماندای که دستش پنج تا بخیه خورده بود ...موقع بخیه کلی گریه کرده بود ...و صد بار اسم باباشو صدا زده بود...
و جونگکوک هیچ کمکی بهش نکرده بود ...فقط مثل ترسوها فرار کرده بود...قایم شده بود چون رو احساسات و غرایز لعنتیش کنترلی نداشت... سمت اماندا رفت و بغلش کرد ...بوسیدش ...از بغل جیمین پایین آوردش...دستشو بوسید...آروم آروم ...همه انگشتاشو که از باند بیرون زده بود...
همه رو بوسید ...و فقط یک جمله رو تکرار میکرد
"معذرت میخوام...معذرت میخوام اماندا
...معذرت میخوام"....
"پایان فلش بک"
الان هم همینطور بود هرچند که خیلی روی رفتاراش کنترل داشت...ولی باز هم دربرابر اماندا بی سلاح و درمونده به نظر میومد...
هر بار که طعم خون کسی رو چشیده بود امکان نداشت به این فکر نکنه...
"طعم خون اماندا چجوریه"...
چطور میتونست فکر نکنه؟ !وقتی میدونست تموم اون دختر کوچولو رو میخواد ...همه اش رو ...حتی خونش ...حتی بدنش ...تک تک چیزهایی رو که بهش مربوط میشه ...دلش میخواست حداقل یک بار ...یک بار این حرفهارو به اماندا بزنه ...تا انقد رو دلش سنگینی نکنه ...انقد اذیتش نکنه ...عذابش نده ...هرچند که بخاطر این افکار اشتباه و غلط از خودش
متنفر بود...از اینکه دلش میخواد خون کسی رو بچشه و داشته باشه که اونو پدر خودش میدونه ...میدونست با فکر کردن به این چیزا به هیچی نمیرسه...ترجیح داد ریسک نکنه و جنازه رو زود بسوزونه نمیخواست بخاطر
اشتباهش از سئول برن...هنوز هم داستان های عجیب و غریب خوناشامی از بوسان به گوشش
میرسید بعد از تقریبا هجده سال ...اونم بخاطر اشتباهش تو نسوزوندن جسد یه دختر ...هرچند الان از اون دختر ممنون بود رفتن از بوسان و اومدن به سئول باعث وجود اماندا تو زندگیش شد
۷.۳k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.