شراب گیلاسP12
شراب_گیلاسP12
که حاضر بود جونش رو براش بده ...دختری که لذت زندگی کردن رو بهش داد...
زندگیه تکراری و هر روزه ش رو انقد قشنگ کرده بود که این دوری دو روزه از دختر کوچولوش براش مثل این بود که یه خنجرو تو قلبش
فرو کنن و هر بار که دردش افتاد بیشتر فشارش بدن...حالا که نیاز بدنش تامین شده بود واقعا دلش میخواست اماندا رو ببینه و بغلش
کنه ...پیشونیشو ببوسه...و ازش بخواد که براش حرف بزنه ...با اون شیرین زبونیای همیشگیش...
یا حتی غر بزنه سرش که چرا درو قفل کرده یا اینکه اصلا چرا رفته؟ یا با لبای آویزون از جونگکوک بپرسه که چجوری وقتی به خودش نمیرسه نه پوستش خراب میشه نه تغییری میکنه نه موهاش میریزه نه احساس خستگی میکنه!...و وقتی جونگکوک جوابای ناقص و غیرقبول بهش میده جیغ بزنه یا با دندوناش ساعد جونگکوکو گاز بگیره و یا گوشاشو انقد بکشه که جونگکوک به غلط کردن بیوفته...جونگکوک با یادآوردی این جنبه های اماندا که بینهایت دوسشون داشت لبخند زد ...جسد دختر بیچاره رو سوزوند ...تو یکی از خونه های داغون اطراف رفت ...تو هفته های گذشته چندتا از لباسهاش رو اینجا آورده
بود ...لباس هاش رو عوض کرد و تو خیابونا قدم زد..انقد راه رفت که بالاخره به منطقه مسکونی رسید ...به مغازه ها نگاه میکرد ...وقتی به مغازه گوشی فروشی رسید داخل رفت ...حرف دخترکو
تو گوشش داشت تصمیم گرفته بود یه گوشی جدید برای تولد اماندا بگیره ...یه اسب چوبی براش کافی نبود...دختری که کمکش کرد گوشی رو انتخاب کنه واقعا زیبا بود ...و جونگکوک داشت با خودش فکر میکرد که دفعه بعد تو انتخاب شکارش بیشتر دقت کنه!!!...
مخصوصا وقتی دختر هربار به جونگکوک چشمک میزد و ازش میخواست که گوشیای دیگه هم دستش بگیره تا از خوش دست بودن و زیباییشون مطمئن بشه...جونگکوک لبخند زدو گوشیو از دختر گرفت ...مطمئن بود این گوشی به دستای ظریف اماندا بیشتر میاد...
اماندا بی حوصله و عصبانی تو تختش
غلتید ...کتابی که دستش بودو سمت دیوار پرت کرد "ایش...میخوای بری خب ...خب برو ...چرا انقد فکر منو مشغول میکنی"
وقتی چندتا نفس عمیق کشید تا حرفای جونگکوکو از ذهنش دور کنه و فهمید که موفق نیست...پاهاشو به تخت کوبید: "لعنت بهت"
اماندا جمله ش رو تقریبا داد زده بود وقتی دوستش بهش پیام داده بود که تمام بعدازظهر و شب رو تو کافه مورد علاقه اش خوش بگذرونن ...از جونگکوک بیشتر عصبانی شده بود ، از هرچی هم که مطمئن نبود از این مطمئن بودکه به محض اینکه جونگکوک برگرده حسابی باهاش دعوا میکنه...اصلا نمیتونست درک کنه چرا وقتی هفده سالشه باید موقعی که تنهاس
تو خونه، درها قفل باشن ...از اینکه نتونسته با دوستش خوش بگذرونه ناراحت بود رو تخت نشست و لپشو باد کرد ...لباش آویزون شدنو باد لپاشو کم کم خالی کرد..."جونگکوک...!فقط بیا...بیا تا به قول خودت جنگ جهانی سومو راه بندازم".....جونگکوک تمام مدت هدیه اماندا رو روبه روش گذاشته بود و بهش نگاه میکرد ...توی ذهنش پر از فکر و سوال بود ...انقد به فکر کردن ادامه داد تا کاملا بدن خسته از شکارش رو زمین رها شد و خوابش برد...درست وقتی بلند شد که بدنش به گرمی آتیش شده بود... هوا تاریک بود ...فهمید که یک روز کامل خوابیده درعرض چند ثانیه بدنش انقد داغ شد که شروع کرد به داد زدن...لحظه لحظه ش پر از عذاب بود براش ، بدنش گر گرفته بود پشت در که رسید صدای آرامش بخش قلب اماندا رو حس کرد ...صدای قدم هاش...مطمئن بود که داره سمت اتاقش میره ...اونم ساعت یک شب ...معمولا انقد دیر میخوابید، حتی اگر زودتر تو تخت میرفت بازم همین موقع ها خوابش میبرد ...تمام عادت های امانداش رو از بر بود ملودی قلب اماندا انقد براش آرامش بخش بود که دلش میخواست تا صبح همونجا بایسته...ولی دیدن اماندا و حس کردن اون دختر کوچولو بین دستآش مطمئنا براش هیجان انگیز تر بود...نبود؟
که حاضر بود جونش رو براش بده ...دختری که لذت زندگی کردن رو بهش داد...
زندگیه تکراری و هر روزه ش رو انقد قشنگ کرده بود که این دوری دو روزه از دختر کوچولوش براش مثل این بود که یه خنجرو تو قلبش
فرو کنن و هر بار که دردش افتاد بیشتر فشارش بدن...حالا که نیاز بدنش تامین شده بود واقعا دلش میخواست اماندا رو ببینه و بغلش
کنه ...پیشونیشو ببوسه...و ازش بخواد که براش حرف بزنه ...با اون شیرین زبونیای همیشگیش...
یا حتی غر بزنه سرش که چرا درو قفل کرده یا اینکه اصلا چرا رفته؟ یا با لبای آویزون از جونگکوک بپرسه که چجوری وقتی به خودش نمیرسه نه پوستش خراب میشه نه تغییری میکنه نه موهاش میریزه نه احساس خستگی میکنه!...و وقتی جونگکوک جوابای ناقص و غیرقبول بهش میده جیغ بزنه یا با دندوناش ساعد جونگکوکو گاز بگیره و یا گوشاشو انقد بکشه که جونگکوک به غلط کردن بیوفته...جونگکوک با یادآوردی این جنبه های اماندا که بینهایت دوسشون داشت لبخند زد ...جسد دختر بیچاره رو سوزوند ...تو یکی از خونه های داغون اطراف رفت ...تو هفته های گذشته چندتا از لباسهاش رو اینجا آورده
بود ...لباس هاش رو عوض کرد و تو خیابونا قدم زد..انقد راه رفت که بالاخره به منطقه مسکونی رسید ...به مغازه ها نگاه میکرد ...وقتی به مغازه گوشی فروشی رسید داخل رفت ...حرف دخترکو
تو گوشش داشت تصمیم گرفته بود یه گوشی جدید برای تولد اماندا بگیره ...یه اسب چوبی براش کافی نبود...دختری که کمکش کرد گوشی رو انتخاب کنه واقعا زیبا بود ...و جونگکوک داشت با خودش فکر میکرد که دفعه بعد تو انتخاب شکارش بیشتر دقت کنه!!!...
مخصوصا وقتی دختر هربار به جونگکوک چشمک میزد و ازش میخواست که گوشیای دیگه هم دستش بگیره تا از خوش دست بودن و زیباییشون مطمئن بشه...جونگکوک لبخند زدو گوشیو از دختر گرفت ...مطمئن بود این گوشی به دستای ظریف اماندا بیشتر میاد...
اماندا بی حوصله و عصبانی تو تختش
غلتید ...کتابی که دستش بودو سمت دیوار پرت کرد "ایش...میخوای بری خب ...خب برو ...چرا انقد فکر منو مشغول میکنی"
وقتی چندتا نفس عمیق کشید تا حرفای جونگکوکو از ذهنش دور کنه و فهمید که موفق نیست...پاهاشو به تخت کوبید: "لعنت بهت"
اماندا جمله ش رو تقریبا داد زده بود وقتی دوستش بهش پیام داده بود که تمام بعدازظهر و شب رو تو کافه مورد علاقه اش خوش بگذرونن ...از جونگکوک بیشتر عصبانی شده بود ، از هرچی هم که مطمئن نبود از این مطمئن بودکه به محض اینکه جونگکوک برگرده حسابی باهاش دعوا میکنه...اصلا نمیتونست درک کنه چرا وقتی هفده سالشه باید موقعی که تنهاس
تو خونه، درها قفل باشن ...از اینکه نتونسته با دوستش خوش بگذرونه ناراحت بود رو تخت نشست و لپشو باد کرد ...لباش آویزون شدنو باد لپاشو کم کم خالی کرد..."جونگکوک...!فقط بیا...بیا تا به قول خودت جنگ جهانی سومو راه بندازم".....جونگکوک تمام مدت هدیه اماندا رو روبه روش گذاشته بود و بهش نگاه میکرد ...توی ذهنش پر از فکر و سوال بود ...انقد به فکر کردن ادامه داد تا کاملا بدن خسته از شکارش رو زمین رها شد و خوابش برد...درست وقتی بلند شد که بدنش به گرمی آتیش شده بود... هوا تاریک بود ...فهمید که یک روز کامل خوابیده درعرض چند ثانیه بدنش انقد داغ شد که شروع کرد به داد زدن...لحظه لحظه ش پر از عذاب بود براش ، بدنش گر گرفته بود پشت در که رسید صدای آرامش بخش قلب اماندا رو حس کرد ...صدای قدم هاش...مطمئن بود که داره سمت اتاقش میره ...اونم ساعت یک شب ...معمولا انقد دیر میخوابید، حتی اگر زودتر تو تخت میرفت بازم همین موقع ها خوابش میبرد ...تمام عادت های امانداش رو از بر بود ملودی قلب اماندا انقد براش آرامش بخش بود که دلش میخواست تا صبح همونجا بایسته...ولی دیدن اماندا و حس کردن اون دختر کوچولو بین دستآش مطمئنا براش هیجان انگیز تر بود...نبود؟
۹.۹k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.