🍷پارت111🍷
🍷پارت111🍷
"میسو"
حیرت تو چشماش معلوم بود
قلبم تند میزد من که دارم یه خاطره شیرین تعریف نمیکنه قلبم به خاطر هیجان تند بزنه
تند میزنه چون دارم خاطرات تلخ مو به یاد میارم
+ وقتی که اون عوضیا اومدن منو ببرن من فرار کردم ده سالم بود ضعیف بودم به خاطر اون همه شوکی که بهم وارد شده بود توی پارک بیهوش شدم وقتی به هوش....اومدم تنها چیزی که یادم موند اسمم و نبود میسو... ده ساله فقط همین
کل حافظمو از دست دادم
اما میدونی خوش شانس بودم چون مینا پیدا کرد
_مینا؟
لبخند زدم
+ آره مینا یه دختر خیلی مهربون که درست همسن خودم بود وقتی دیدم هیچ چیزی یادم نمیاد داشتن منو می بردن پرورشگاه اما خانواده مینا و خودش نزاشتن
اشک تو چشمام جمع شده بود بالا رو نگاه کردم تا پایین نیاد
حالم از این همه ضعف بهم میخوره
+ من و به فرزند خونگی قبول کردن شدم هان میسو دختر آقای هان کیونگ و خانم پارک می ره و خواهر مهربون ترین دختر دنیا ، هان مینا
اشکام شروع کردن ریختن صورتمو با دستام پوشوندم
+ تا اینکه هیجده سالم شد من یه دختر بی هدف بودم اما مینا هدف داشت دوست داشت روانشناس بشه منم گفتم اگر درساتو خوب بخونی برات کیک میخرم اوه ، اون عاشق کیک بود
دستمو برداشتمو اشکامو پاک کردم
+ امتحانشو خوب داد رفتیم براش کیک بخرم به من گفت تو بمون من میرم کیک بخرم من احمقم قبول کردم اما وقتی خواست برگرده....
اشکام شدت گرفته بودن و بدنم میلرزید اشکا جلو دیدمو گرفته بودند ، قلبم دیگه نمی زد ، کنارم انگار چیزی فرود اومد تا خواستم ببینم تو بغلش فرو رفتم سرم رو سینش گذاشتم و از ته دل گریه کردم ، حرفهایی که نزده بودم و اشکایی که نریخته بودم همه داره در مقابل کوک اتفاق میفته
+ اونا جلو...چش....مام کشتن تو بغل من مرد جون داد نتونستم کاری کنم نفهمیدم کی کشتش
کل لباسش خیس شده بود
چقدر باور اینکه کوک الان بغلم کرده تا آروم شم سخته....اما اثر کرد به طرز مسخره های آرامش دهنده بود
اروم شدم و ادامه دادم
+ بعد اون تصمیم گرفتم هدفشو دنبال کنم ، شدم یه روانشناس این شغل پل ارتباطی من و مینا شد هر وقت به بیماران مشاوره میدادم حس میکردم مینا پیشمه به یه عده خلافکار دیگه سپردم تا اون قاتلو پیدا کنن فکرم شده بود انتقام یا حداقل بدونم چرا این کارو کرده
هنوزم دنبالشم
_باورم نمیشه تو درمورد انتقام حرف میزنی
وسط گریه خندیدم
+مسخرست نه؟ فکر کن منو انتقام
_خیلی مسخرست
اره خوب هنوز بیشعوره
از بغلش اومدم بیرون و بهش نگاه کردم
+بعدش من تو درخشان ترین دوران زندیگم بودم که سروکله تو تو زندگیم پیدا شد
خنده محو کرد
+میخندی؟
خودشو جمع کرد
_نه
اره تو راست میگی
+ باید بخندی خواب این همه آزار مدادی حتی اون شخصیت جون کوکت نزدیک بود بهم...
اخم کرد و پرید تو حرفم...
"میسو"
حیرت تو چشماش معلوم بود
قلبم تند میزد من که دارم یه خاطره شیرین تعریف نمیکنه قلبم به خاطر هیجان تند بزنه
تند میزنه چون دارم خاطرات تلخ مو به یاد میارم
+ وقتی که اون عوضیا اومدن منو ببرن من فرار کردم ده سالم بود ضعیف بودم به خاطر اون همه شوکی که بهم وارد شده بود توی پارک بیهوش شدم وقتی به هوش....اومدم تنها چیزی که یادم موند اسمم و نبود میسو... ده ساله فقط همین
کل حافظمو از دست دادم
اما میدونی خوش شانس بودم چون مینا پیدا کرد
_مینا؟
لبخند زدم
+ آره مینا یه دختر خیلی مهربون که درست همسن خودم بود وقتی دیدم هیچ چیزی یادم نمیاد داشتن منو می بردن پرورشگاه اما خانواده مینا و خودش نزاشتن
اشک تو چشمام جمع شده بود بالا رو نگاه کردم تا پایین نیاد
حالم از این همه ضعف بهم میخوره
+ من و به فرزند خونگی قبول کردن شدم هان میسو دختر آقای هان کیونگ و خانم پارک می ره و خواهر مهربون ترین دختر دنیا ، هان مینا
اشکام شروع کردن ریختن صورتمو با دستام پوشوندم
+ تا اینکه هیجده سالم شد من یه دختر بی هدف بودم اما مینا هدف داشت دوست داشت روانشناس بشه منم گفتم اگر درساتو خوب بخونی برات کیک میخرم اوه ، اون عاشق کیک بود
دستمو برداشتمو اشکامو پاک کردم
+ امتحانشو خوب داد رفتیم براش کیک بخرم به من گفت تو بمون من میرم کیک بخرم من احمقم قبول کردم اما وقتی خواست برگرده....
اشکام شدت گرفته بودن و بدنم میلرزید اشکا جلو دیدمو گرفته بودند ، قلبم دیگه نمی زد ، کنارم انگار چیزی فرود اومد تا خواستم ببینم تو بغلش فرو رفتم سرم رو سینش گذاشتم و از ته دل گریه کردم ، حرفهایی که نزده بودم و اشکایی که نریخته بودم همه داره در مقابل کوک اتفاق میفته
+ اونا جلو...چش....مام کشتن تو بغل من مرد جون داد نتونستم کاری کنم نفهمیدم کی کشتش
کل لباسش خیس شده بود
چقدر باور اینکه کوک الان بغلم کرده تا آروم شم سخته....اما اثر کرد به طرز مسخره های آرامش دهنده بود
اروم شدم و ادامه دادم
+ بعد اون تصمیم گرفتم هدفشو دنبال کنم ، شدم یه روانشناس این شغل پل ارتباطی من و مینا شد هر وقت به بیماران مشاوره میدادم حس میکردم مینا پیشمه به یه عده خلافکار دیگه سپردم تا اون قاتلو پیدا کنن فکرم شده بود انتقام یا حداقل بدونم چرا این کارو کرده
هنوزم دنبالشم
_باورم نمیشه تو درمورد انتقام حرف میزنی
وسط گریه خندیدم
+مسخرست نه؟ فکر کن منو انتقام
_خیلی مسخرست
اره خوب هنوز بیشعوره
از بغلش اومدم بیرون و بهش نگاه کردم
+بعدش من تو درخشان ترین دوران زندیگم بودم که سروکله تو تو زندگیم پیدا شد
خنده محو کرد
+میخندی؟
خودشو جمع کرد
_نه
اره تو راست میگی
+ باید بخندی خواب این همه آزار مدادی حتی اون شخصیت جون کوکت نزدیک بود بهم...
اخم کرد و پرید تو حرفم...
۷۹.۳k
۲۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.