⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 52
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ولی بر خلاف تصورم رو به آزیتا خانوم گفت :< زن داداش...عروس آوردین؟ >
متعجب بهش نگاه کردم که ارسلان زودتر اقدام کردو گفت :< نه مشتی! از آشناهای جدیدن... >
آزیتا خانوم آروم خندید و گفت :< مشتی جان...اومدیم سنگ تموم بزاری...امشب ارسلان میخواد مهمونمون کنه... >
مشتی :< چشم زن داداش.. با اجازه >
آقا مرتضی :< برو مشتی. >
همگی نشستیم و آرام دم گوش
آزیتا خانوم گفتم :< نمیدونست من کی ام؟ >
آزیتا خانوم :< نه تلوزیون نگاه کن نیست... >
دیانا :< آها >
شام را آوردن و الحق که مشتی سنگ تمام گذاشته بود...کباب کوبیده...کباب برگ...کباب سلطانی...با سبزی
معطر و تازه...
به ارسلانی که با لذت گوجه کباب شده اش را می خورد نگاه کردم، این پسر هیچ جوره از شکمش نمیتونست بگذره.
یاد اون روزی که دلستر رو برنجش ریختم افتادم و تک خنده ای کردم که باعث شد ارسلان سرش رو بلند کنه و نگاه مشکیش رو به نگاه آبیم بدوزه.
باز سرم رو پایین انداختم و چقدر جدیدا این رنگ مشکی برام خاصی شده بود!...
یاد ترانه رضا صادقی
افتادم "مشکی رنگ عشقه" نکنه واقعا رنگ عشقم بود؟
سرمو تکون دادم تا از این افکار دور بشم، مشغول غذا خوردن شدم و بعد تموم شدن غذام رو به آزیتا خانم گفتم :< من میرم طاووسا رو ببینم... >
آزیتا خانم :< برو عزیزم >
به سوی طاووسها رفتم... دستمو روی نرده گذاشتم و یه کم خم شدم...
مشغول تماشا بودم که سوز سردی باعث شد چهره ام درهم بشه، چطور یادم رفت پالتوم رو نیارم؟
دستامو دور بازوم پیچیدم و خودمو جمع کردم که گرمایی
حس کردم.. دستمو روی شونه هام گذاشتم و متوجه پالتوی مردونه ای شدم که روی شونه هام گذاشته
شد...
به بغل دستم نگاه کردم که دوباره اون چشمای مشکی رو دیدم، من امشب چیزیم شده بود یا واقعا این چشمای مشکی خاص بودن؟...
پارت 52
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ولی بر خلاف تصورم رو به آزیتا خانوم گفت :< زن داداش...عروس آوردین؟ >
متعجب بهش نگاه کردم که ارسلان زودتر اقدام کردو گفت :< نه مشتی! از آشناهای جدیدن... >
آزیتا خانوم آروم خندید و گفت :< مشتی جان...اومدیم سنگ تموم بزاری...امشب ارسلان میخواد مهمونمون کنه... >
مشتی :< چشم زن داداش.. با اجازه >
آقا مرتضی :< برو مشتی. >
همگی نشستیم و آرام دم گوش
آزیتا خانوم گفتم :< نمیدونست من کی ام؟ >
آزیتا خانوم :< نه تلوزیون نگاه کن نیست... >
دیانا :< آها >
شام را آوردن و الحق که مشتی سنگ تمام گذاشته بود...کباب کوبیده...کباب برگ...کباب سلطانی...با سبزی
معطر و تازه...
به ارسلانی که با لذت گوجه کباب شده اش را می خورد نگاه کردم، این پسر هیچ جوره از شکمش نمیتونست بگذره.
یاد اون روزی که دلستر رو برنجش ریختم افتادم و تک خنده ای کردم که باعث شد ارسلان سرش رو بلند کنه و نگاه مشکیش رو به نگاه آبیم بدوزه.
باز سرم رو پایین انداختم و چقدر جدیدا این رنگ مشکی برام خاصی شده بود!...
یاد ترانه رضا صادقی
افتادم "مشکی رنگ عشقه" نکنه واقعا رنگ عشقم بود؟
سرمو تکون دادم تا از این افکار دور بشم، مشغول غذا خوردن شدم و بعد تموم شدن غذام رو به آزیتا خانم گفتم :< من میرم طاووسا رو ببینم... >
آزیتا خانم :< برو عزیزم >
به سوی طاووسها رفتم... دستمو روی نرده گذاشتم و یه کم خم شدم...
مشغول تماشا بودم که سوز سردی باعث شد چهره ام درهم بشه، چطور یادم رفت پالتوم رو نیارم؟
دستامو دور بازوم پیچیدم و خودمو جمع کردم که گرمایی
حس کردم.. دستمو روی شونه هام گذاشتم و متوجه پالتوی مردونه ای شدم که روی شونه هام گذاشته
شد...
به بغل دستم نگاه کردم که دوباره اون چشمای مشکی رو دیدم، من امشب چیزیم شده بود یا واقعا این چشمای مشکی خاص بودن؟...
۱۰.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.