⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 54
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
سرشو از روی نرده بلند کرد که متوجه خیسی گونه هاش شدم... با ناباوری به چشماش خیره شدم و گفتم :< من... >
دیانا :< منو واسه خودم نمیخوای...توام ازم استفاده میکنی و دورم میندازی... >
خواست از کنارم رد بشه که مچ دستشو گرفتم و با صدایی که سعی میکردم عصبی نباشه گفتم :< درباره هرکی میخوای این فکرو بکن...ولی من نه! >
سرش رو پایین انداخت و پالتوم رو دستم داد و سمت دستشویی رفت...
#دیانا🎀
آبی به صورتم زدم و تو آینه
خیره شدم...دلم نمیخواست اعتراف کنم...می ترسیدم...اگه ولم کنه چی؟
گیج شده بودم که چرا نمیتونستم مثل بقیه ی کسانی که بهم ابراز علاقه می کردن ردش کنم؟ این رو نمی تونستم انکار کنم که اون با بقیه فرق میکرد.. برام خاص بود!...
ناخون های دستمو می جویدم و مضطرب پوست شونو می کندم..
چند بار دیگه به صورتم آب زدم تا این افکار از ذهنم دور بشن..
بیرون رفتم که آزیتا خانوم با دیدنم به سمتم اومد و نگران گفت :< کجا بودی دختر؟ >
دیانا :< رفتم سر و صورتمو آب بزنم.. >
آزیتا خانم :< بریم که ارسلان و مرتضی تو ماشین منتظرن.. >
سمت ماشین رفتیم و این بار روی صندلی نشستم که جلوش ارسلان بود، سعی کردم دیدی نداشته باشم ولی از
آینه صورت گرفته ی ارسلان را می دیدم..
شاید حرفم ناراحتش کرده بود.. ولی با خودم میگفت "خب حق دارم!"
سرم درد می کرد...به خونه که رسیدیم با گفتن تشکر و شب بخیر سریع خونه ی خودم رفتم و بلافاصله بعد از دراز کشیدن رو تخت تو عالم خواب غرق شدم...
پارت 54
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
سرشو از روی نرده بلند کرد که متوجه خیسی گونه هاش شدم... با ناباوری به چشماش خیره شدم و گفتم :< من... >
دیانا :< منو واسه خودم نمیخوای...توام ازم استفاده میکنی و دورم میندازی... >
خواست از کنارم رد بشه که مچ دستشو گرفتم و با صدایی که سعی میکردم عصبی نباشه گفتم :< درباره هرکی میخوای این فکرو بکن...ولی من نه! >
سرش رو پایین انداخت و پالتوم رو دستم داد و سمت دستشویی رفت...
#دیانا🎀
آبی به صورتم زدم و تو آینه
خیره شدم...دلم نمیخواست اعتراف کنم...می ترسیدم...اگه ولم کنه چی؟
گیج شده بودم که چرا نمیتونستم مثل بقیه ی کسانی که بهم ابراز علاقه می کردن ردش کنم؟ این رو نمی تونستم انکار کنم که اون با بقیه فرق میکرد.. برام خاص بود!...
ناخون های دستمو می جویدم و مضطرب پوست شونو می کندم..
چند بار دیگه به صورتم آب زدم تا این افکار از ذهنم دور بشن..
بیرون رفتم که آزیتا خانوم با دیدنم به سمتم اومد و نگران گفت :< کجا بودی دختر؟ >
دیانا :< رفتم سر و صورتمو آب بزنم.. >
آزیتا خانم :< بریم که ارسلان و مرتضی تو ماشین منتظرن.. >
سمت ماشین رفتیم و این بار روی صندلی نشستم که جلوش ارسلان بود، سعی کردم دیدی نداشته باشم ولی از
آینه صورت گرفته ی ارسلان را می دیدم..
شاید حرفم ناراحتش کرده بود.. ولی با خودم میگفت "خب حق دارم!"
سرم درد می کرد...به خونه که رسیدیم با گفتن تشکر و شب بخیر سریع خونه ی خودم رفتم و بلافاصله بعد از دراز کشیدن رو تخت تو عالم خواب غرق شدم...
۲۱.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.