⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 53
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
خواست پالتو رو بردارده که
دستمو رو شانه اش گذاشتم گفتم :< بی قصده... >
می دونستم که ترس داره از هرچیزی که ممکنه با قصد باشه.. حقم داشت..
دستشو از روی شونه هاش برداشت و دوباره به طاووس ها خیره شد...
دستامو به نرده تکیه دادم و یه کم خم شدم...
دلم میخواست صحبت کنم باهاش، به طاووس ها نگاهی کردم و گفتم :< قشنگن...نه؟ >
سرشو تکون داد و گفت :< آره ولی نقص دارن.... مثل من! >
به نیم رخ این دختر دوست داشتنی خیره شدم... دوست داشتم این غم رو از چهره اش بردارم، مثل اون روزی که دلداریم می داد..
آروم گفتم :< تو نقصی نداری...اینو مطمئن باش. >
به سمتم چرخید و گفت :< واقعا؟الان من کجام؟از اوج سقوط کردم...دیگه کسی ازم امضا نمیخواد...عکس نمیگیره...لبخند نمیزنه...با
تحسین نگاهم نمیکنه...چرا؟چون باور کردن من نقصی دارم.. تو بگو...کی الان میخواد با من باشه؟! کسی دوست نداره از دو متری من رد شه...چون فکر میکنه
من کثیفم... مادر و پدرم منو نخواستن...گفتم شاید بازیگر شم مردم منو بخوان...بخوان که من
بدرخشم... >
سرشو روی نرده گذاشت و با ناله گفت :< دیگه کسی منو نمیخواد... >
شاید بچگونه حرف میزد ولی حتی آدم بزرگ هم وقتی از حدش بگذره رفتارش بچگونه میشه، بدون فکر و اشتباه!
نمیدونستم این حرف رو بزنم یا نه...دلم نمیخواست عروسکم رو ناراحت کنم...همین دختری که امشب برام "م" مالکیت پیدا کرده بود...
سعی کردم غرورم رو کنار بذارم و برای بار دوم جلوی این دختر بکشنم...
زمزمه وار گفتم :< من میخوامت... >
شاید هر دختر دیگه ای این حرف رو میشنید لبخند میزد و خام میشد...اما این برای دیانایی که از عالم و آدم شاکی بود، کافی نبود...!
ارسلان :< میدونم بد شروع کردم...ولی منو ببخش..بعد غزل تو دومین نفری هستی که غرورمو شکستم براش... شاید از نظرت من بد باشم ولی نامرد نیستم...خونوادم به من نامردی رو
یاد ندادن... >
سرشو از روی نرده بلند کرد که ...
پارت 53
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#ارسلان🎀
خواست پالتو رو بردارده که
دستمو رو شانه اش گذاشتم گفتم :< بی قصده... >
می دونستم که ترس داره از هرچیزی که ممکنه با قصد باشه.. حقم داشت..
دستشو از روی شونه هاش برداشت و دوباره به طاووس ها خیره شد...
دستامو به نرده تکیه دادم و یه کم خم شدم...
دلم میخواست صحبت کنم باهاش، به طاووس ها نگاهی کردم و گفتم :< قشنگن...نه؟ >
سرشو تکون داد و گفت :< آره ولی نقص دارن.... مثل من! >
به نیم رخ این دختر دوست داشتنی خیره شدم... دوست داشتم این غم رو از چهره اش بردارم، مثل اون روزی که دلداریم می داد..
آروم گفتم :< تو نقصی نداری...اینو مطمئن باش. >
به سمتم چرخید و گفت :< واقعا؟الان من کجام؟از اوج سقوط کردم...دیگه کسی ازم امضا نمیخواد...عکس نمیگیره...لبخند نمیزنه...با
تحسین نگاهم نمیکنه...چرا؟چون باور کردن من نقصی دارم.. تو بگو...کی الان میخواد با من باشه؟! کسی دوست نداره از دو متری من رد شه...چون فکر میکنه
من کثیفم... مادر و پدرم منو نخواستن...گفتم شاید بازیگر شم مردم منو بخوان...بخوان که من
بدرخشم... >
سرشو روی نرده گذاشت و با ناله گفت :< دیگه کسی منو نمیخواد... >
شاید بچگونه حرف میزد ولی حتی آدم بزرگ هم وقتی از حدش بگذره رفتارش بچگونه میشه، بدون فکر و اشتباه!
نمیدونستم این حرف رو بزنم یا نه...دلم نمیخواست عروسکم رو ناراحت کنم...همین دختری که امشب برام "م" مالکیت پیدا کرده بود...
سعی کردم غرورم رو کنار بذارم و برای بار دوم جلوی این دختر بکشنم...
زمزمه وار گفتم :< من میخوامت... >
شاید هر دختر دیگه ای این حرف رو میشنید لبخند میزد و خام میشد...اما این برای دیانایی که از عالم و آدم شاکی بود، کافی نبود...!
ارسلان :< میدونم بد شروع کردم...ولی منو ببخش..بعد غزل تو دومین نفری هستی که غرورمو شکستم براش... شاید از نظرت من بد باشم ولی نامرد نیستم...خونوادم به من نامردی رو
یاد ندادن... >
سرشو از روی نرده بلند کرد که ...
۱۸.۶k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.