⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 51
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ارسلان :< خوشحال میشم امشب پیش ما باشی.. >
نمی دونستم قبول کنم یا نه، به ارسلانی که خیره خیره منتظر جوابم بود نگاه
کردم... آب دهنم را قورت دادم، نمی تونستم نگاهمو از چشمای مشکیش جدا جدا کنم، چه مرگم شده؟!
صدای آقا مرتضی اومد که گفت :< نمیخوای با ما باشی باباجان؟ >
نمی تونستم روی این پدر رو زمین بزنم...لبخندی زدم و گفتم :< برم لباسامو عوض کنم میام >
آزیتا خانوم :< پس تو ماشین ارسلان منتظریم >
سری تکون دادم و داخل خونه رفتم... دوست نداشتم کسی رو زیاد منتظر نگه
دارم، سریع لباس مناسبی پوشیدم و از خونه بیرون اومدم... ماشین جلوی در منتظر بود و سوار شدم...
به محض حرکت ارسلان پرسید :< بابا کجا بریم؟ >
آقا مرتضی گفت :< نمیدونم...تو چی میگی آزیتا؟ >
آزیتا خانوم :< نظرتون چیه بریم رستوران سنتی بهشت؟ >
ارسلان :< بد فکری نیست...دلم تنگ شده واسه مشتی... >
آقا مرتضی به شونه ی ارسلان زد و گفت :< پس همونجا برو پسرم >
به رستوران بهشت رسیدیم و داخل رفتیم... حالا می فهمیدم چرا بهش میگن بهشت! درخت هایی که به
صورت دایره میزها رو احاطه کرده بودند و حوضی که آبشار مانند بود... موسیقی سنتی و... طاووس!
چشمام گرد شد...اینجا و طاووس؟
با حرکت کردن خانوده ی کاشی به سمت یکی از تخته ها ترجیح دادم بعد شام برم طاووس ها رو ببینم...
چون شب بود عینک نزده بودم و بعضی از افراد با دیدنم باهم پچ پچ میکردند...
روی تخته نشستیم و منتظر موندیم... پیرمردی با پیرهن سفید و جلیقه مشکی و کلاه شاپویی با لبخند به سمتمون اومد...
ارسلان زودتر بلند شد و گفت :< سلام مشتی >
مشتی با خوشحالی ارسلان رو در آغوش کشید و گفت :< سلام پسر جان.خوش اومدین.. >
آقا مرتضی و آزیتا خانوم هم احوال پرسی کردند...
آروم از جام بلند شدم و گفتم :< سلام مشتی >
مشتی لحظه ای خیره بهم موند...
با خودم گفتم حتما الان میکه تو همون بازیگر سینما هستی که ممنوع التصویر شدی و...
ولی بر خلاف تصورم رو به آزیتا خانوم گفت :<
پارت 51
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
ارسلان :< خوشحال میشم امشب پیش ما باشی.. >
نمی دونستم قبول کنم یا نه، به ارسلانی که خیره خیره منتظر جوابم بود نگاه
کردم... آب دهنم را قورت دادم، نمی تونستم نگاهمو از چشمای مشکیش جدا جدا کنم، چه مرگم شده؟!
صدای آقا مرتضی اومد که گفت :< نمیخوای با ما باشی باباجان؟ >
نمی تونستم روی این پدر رو زمین بزنم...لبخندی زدم و گفتم :< برم لباسامو عوض کنم میام >
آزیتا خانوم :< پس تو ماشین ارسلان منتظریم >
سری تکون دادم و داخل خونه رفتم... دوست نداشتم کسی رو زیاد منتظر نگه
دارم، سریع لباس مناسبی پوشیدم و از خونه بیرون اومدم... ماشین جلوی در منتظر بود و سوار شدم...
به محض حرکت ارسلان پرسید :< بابا کجا بریم؟ >
آقا مرتضی گفت :< نمیدونم...تو چی میگی آزیتا؟ >
آزیتا خانوم :< نظرتون چیه بریم رستوران سنتی بهشت؟ >
ارسلان :< بد فکری نیست...دلم تنگ شده واسه مشتی... >
آقا مرتضی به شونه ی ارسلان زد و گفت :< پس همونجا برو پسرم >
به رستوران بهشت رسیدیم و داخل رفتیم... حالا می فهمیدم چرا بهش میگن بهشت! درخت هایی که به
صورت دایره میزها رو احاطه کرده بودند و حوضی که آبشار مانند بود... موسیقی سنتی و... طاووس!
چشمام گرد شد...اینجا و طاووس؟
با حرکت کردن خانوده ی کاشی به سمت یکی از تخته ها ترجیح دادم بعد شام برم طاووس ها رو ببینم...
چون شب بود عینک نزده بودم و بعضی از افراد با دیدنم باهم پچ پچ میکردند...
روی تخته نشستیم و منتظر موندیم... پیرمردی با پیرهن سفید و جلیقه مشکی و کلاه شاپویی با لبخند به سمتمون اومد...
ارسلان زودتر بلند شد و گفت :< سلام مشتی >
مشتی با خوشحالی ارسلان رو در آغوش کشید و گفت :< سلام پسر جان.خوش اومدین.. >
آقا مرتضی و آزیتا خانوم هم احوال پرسی کردند...
آروم از جام بلند شدم و گفتم :< سلام مشتی >
مشتی لحظه ای خیره بهم موند...
با خودم گفتم حتما الان میکه تو همون بازیگر سینما هستی که ممنوع التصویر شدی و...
ولی بر خلاف تصورم رو به آزیتا خانوم گفت :<
۱۱.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.