سرگذشت واقعی خودمه
سرگذشت واقعی خودمه
عشق ویسگونی قسمت هیجدهم❤ ️
تو راه دائما گوشیم زنگ میخورد بابام بود منم جواب نمیدادم که پیام داد یا تا اخر امشب میای خونه یا که برو پیش همون پسره لات دیگ دختر من نیستی
گریه ام گرفت مگ من دخترا اونا نبودم چرا اینجوری میکردن چرا یه بار با محبت باهام رفتار نمیکردن چرا واسه ی بارم ک شده نخاستن مهران ببینن نه اینک جواب مثبت بدن فقط برای با هم نبودنمون قانعم کنن
به بندر انزلی رسیدم مادر مهران توی ترمینال منتظرم بود زنی مهربون و سالخورده ای بود که به قول خودش سواد خوندن و نوشتن نداشت سوار مینی بوس شدیم نیم ساعت بعد رسیدیم باور نمیکردم که خونه مهران توی روستا باشه تا بحال بهم نگفته بود اما برایم زیاد مهم نبود
ی خونه کوچیک ی حیاط سر سبز با وسایلی ساده
مامان مهران گفت
_ دختر جان چرا فرار کردی ها
سکوت کردم جوابی نداشتم ک بدم
_تو مهمون منی قدمت رو جفت چشام ولی کارت
حرفشو قورت داد
صدای زنگ بود مهرانم رسید بعد از شام توی حیاط فرش پهن کردیم و تا خود صبح با مهران حرف زدم (البته با حضور مادر گرامی)
_خیلی خوشحال شدم که اومدی
_مهرانی تا کی اینجایی
_تا فردا ظهر
_چقد کم
_قول میدم هفته بعد برگردم که عقد کنیم
_خونوادم چی
_هفته بعد آدرس اینجا بفرست واسشون میان دنبالت وقتی بیان راضیشون میکنیم واسه ازدواج تو نگران نباش
اروم بوسیدم و اشکامو پاک کرد حس میکردم با بهترین ادم دنیا هستم که تکیه گاه من شده
فردا ظهر رسید و مهران راهی تهران شد توی این هفته خیلی سختی و استرس کشیدم از اون طرف خونوادم و زنگاشون از این طرفم نبودن مهران
توی این یه هفته مهران کمتر جوابمو میداد میگف کار جدید پیدا کردم میخام واست بهترین عروسی بگیرم ک خونوادت بفهمن ک لیاقت دخترشونو دارم
ی هفته گذشت و مهران نیومد سراغشم که میگرفتم میگفت کار جدیدم روبه راه شه میام
شب بود که من تو حیاط نشسته بودم که دیدم صدای مادرش میاد که داشت با تلفن حرف میزد در واقع داد میزد
تو غلط میکنی مگ شهر هرته
تو بی جا کردی عوضی
حلالت نمیکنم
رو سیاهم کردی
و دیگ صدایی نیومد و مادرش اومد کنارم نشست و شروع کرد به صحبت کردن #رمان #داستان #سرگذشت #عشق_ویسگونی
عشق ویسگونی قسمت هیجدهم❤ ️
تو راه دائما گوشیم زنگ میخورد بابام بود منم جواب نمیدادم که پیام داد یا تا اخر امشب میای خونه یا که برو پیش همون پسره لات دیگ دختر من نیستی
گریه ام گرفت مگ من دخترا اونا نبودم چرا اینجوری میکردن چرا یه بار با محبت باهام رفتار نمیکردن چرا واسه ی بارم ک شده نخاستن مهران ببینن نه اینک جواب مثبت بدن فقط برای با هم نبودنمون قانعم کنن
به بندر انزلی رسیدم مادر مهران توی ترمینال منتظرم بود زنی مهربون و سالخورده ای بود که به قول خودش سواد خوندن و نوشتن نداشت سوار مینی بوس شدیم نیم ساعت بعد رسیدیم باور نمیکردم که خونه مهران توی روستا باشه تا بحال بهم نگفته بود اما برایم زیاد مهم نبود
ی خونه کوچیک ی حیاط سر سبز با وسایلی ساده
مامان مهران گفت
_ دختر جان چرا فرار کردی ها
سکوت کردم جوابی نداشتم ک بدم
_تو مهمون منی قدمت رو جفت چشام ولی کارت
حرفشو قورت داد
صدای زنگ بود مهرانم رسید بعد از شام توی حیاط فرش پهن کردیم و تا خود صبح با مهران حرف زدم (البته با حضور مادر گرامی)
_خیلی خوشحال شدم که اومدی
_مهرانی تا کی اینجایی
_تا فردا ظهر
_چقد کم
_قول میدم هفته بعد برگردم که عقد کنیم
_خونوادم چی
_هفته بعد آدرس اینجا بفرست واسشون میان دنبالت وقتی بیان راضیشون میکنیم واسه ازدواج تو نگران نباش
اروم بوسیدم و اشکامو پاک کرد حس میکردم با بهترین ادم دنیا هستم که تکیه گاه من شده
فردا ظهر رسید و مهران راهی تهران شد توی این هفته خیلی سختی و استرس کشیدم از اون طرف خونوادم و زنگاشون از این طرفم نبودن مهران
توی این یه هفته مهران کمتر جوابمو میداد میگف کار جدید پیدا کردم میخام واست بهترین عروسی بگیرم ک خونوادت بفهمن ک لیاقت دخترشونو دارم
ی هفته گذشت و مهران نیومد سراغشم که میگرفتم میگفت کار جدیدم روبه راه شه میام
شب بود که من تو حیاط نشسته بودم که دیدم صدای مادرش میاد که داشت با تلفن حرف میزد در واقع داد میزد
تو غلط میکنی مگ شهر هرته
تو بی جا کردی عوضی
حلالت نمیکنم
رو سیاهم کردی
و دیگ صدایی نیومد و مادرش اومد کنارم نشست و شروع کرد به صحبت کردن #رمان #داستان #سرگذشت #عشق_ویسگونی
۱۰۷.۲k
۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.